English Persian Dictionary - Beta version
 
پرسش ترجمه خود را ارسال نمایید
| Help | About |
 
Home | Forum / پرسش و پاسخ | + Contribute | Users
Login | Sign up  
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (4 milliseconds)
ارسال یک معنی جدید
Menu
English Persian Menu
to hang together U باهم مربوط بودن
معنی که میخواستی رو پیدا نکردی؟ برو تو این صفحه تا از دیگرون کمک بگیری.
Other Matches
to be together U باهم بودن
concomitancy U باهم بودن
to keep company U باهم بودن
to be together with somebody U با کسی باهم بودن
to be good pax U باهم دوست بودن
corresponded U بهم مربوط بودن مانند یا مشابه بودن
corresponds U بهم مربوط بودن مانند یا مشابه بودن
correspond U بهم مربوط بودن مانند یا مشابه بودن
appertains U مربوط بودن متعلق بودن
appertaining U مربوط بودن متعلق بودن
appertained U مربوط بودن متعلق بودن
pertains U مربوط بودن متعلق بودن
pertained U مربوط بودن متعلق بودن
pertain U مربوط بودن متعلق بودن
appertain U مربوط بودن متعلق بودن
depend U مربوط بودن منوط بودن
depended U مربوط بودن منوط بودن
depends U مربوط بودن منوط بودن
pertain to U مربوط بودن به
pertian U مربوط بودن
to have connexion with U مربوط بودن با
bear U مربوط بودن
bears U مربوط بودن
concern U مربوط بودن به
bear on U مربوط بودن
concerns U مربوط بودن به
to be in rapport U مربوط بودن
treat U مربوط بودن به
treated U مربوط بودن به
treats U مربوط بودن به
to concern something U مربوط بودن [شدن] به چیزی [ربط داشتن به چیزی] [بابت چیزی بودن]
to correspond to U بهم مربوط بودن
to set by the ears U باهم بدکردن باهم مخالف کردن
allude U افهار کردن مربوط بودن به
alluding U افهار کردن مربوط بودن به
alluded U افهار کردن مربوط بودن به
alludes U افهار کردن مربوط بودن به
interdepend U بهم موکول بودن مربوط بهم بودن
program loans U قرضههای مربوط به برنامههای رشد و توسعه وامهای مربوط به اجرای برنامه ها
tactically U مربوط به فن به کاربردن یکانها در نبرد مربوط به فن جنگ از نظر نظامی
tactical U مربوط به فن به کاربردن یکانها در نبرد مربوط به فن جنگ از نظر نظامی
inference U روش تغییر نتیجه اطلاعات مربوط به شخص با استفاده از دادههای مختلف مربوط به افراد
inferences U روش تغییر نتیجه اطلاعات مربوط به شخص با استفاده از دادههای مختلف مربوط به افراد
bioclimatic U مربوط به اقلیم شناسی مربوط به اب و هوا و نحوه زندگی
victual U مربوط به تهیه اذوقه مربوط به تامین خوار و بار
elevation guidance U دستورات مربوط به صعودهواپیما راهنماییهای مربوط به صعود هواپیما
to set at loggerheads U باهم بد کردن باهم مخالف کردن
genital U مربوط به توالد و تناسل مربوط به دستگاه تناسلی
auditory U مربوط بشنوایی یا سامعه مربوط به ممیزی وحسابداری
supervisory U مربوط به نظارت مربوط به نافر امور
relative U که حرکت نشانه گرروی صفحه نمایش مربوط مربوط به حرکت وسیله ورودی است
acoustic U مربوط به صدا مربوط به سامعه
acoustical U مربوط به صدا مربوط به سامعه
distance angle U زاویه مربوط به برد سلاح زاویه مربوط به مسافت هدف
xenial U مربوط به مهمان نوازی مربوط به مناسبات بین مهمان و میزبان
range component U عنصر مربوط به مسافت عامل مسافت شاخه مربوط به برد
civil appropriation U اعتبارات مربوط به امورپرسنلی اعتبارات مربوط به امور غیرنظامی
simultaneously U باهم
jointly U باهم
simoltaneously U باهم
simoltaneous U باهم
concerted U باهم
tutti U باهم
together U باهم
at once U باهم
one with a U باهم
vis-a-vis U باهم
concurrently U باهم
vis a vis U باهم
inchorus U باهم
conjointly U باهم
simultaneous with each other U باهم رخ دهنده
combine U باهم پیوستن
combines U باهم پیوستن
one anda U همه باهم
collocation U باهم گذاری
combining U باهم پیوستن
to work together U باهم کارکردن
interwove U باهم امیختن
interweaving U باهم امیختن
interweaves U باهم امیختن
interweave U باهم امیختن
cowork U باهم کارکردن
contemporaneously U بطورمعاصر باهم
coadunate U باهم روییده
collaborating U باهم کارکردن
to whip in U باهم نگاهداشتن
all at once U همه باهم
to act jointly U باهم کارکردن
cooperate U باهم کارکردن
coinciding U باهم رویدادن
coexisted U باهم زیستن
coexists U باهم زیستن
to huddle together U باهم غنودن
cohabitation U زندگی باهم
to grow together U باهم پیوستن
collaborates U باهم کارکردن
at loggerheads <idiom> U باهم جنگیدن
collaborated U باهم کارکردن
coexisting U باهم زیستن
coincides U باهم رویدادن
coexist U باهم زیستن
coincided U باهم رویدادن
coincide U باهم رویدادن
kissing kind U باهم دوست
We went together . U باهم رفتیم
collaborate U باهم کارکردن
confuses U باهم اشتباه کردن
to bill and coo U باهم غنج زدن
to keep friends U باهم دوست ماندن
intercommon U باهم شرکت کردن
cohabited U باهم زندگی کردن
interchanging U باهم عوض کردن
to keep company U باهم امیزش کردن
interchanged U باهم عوض کردن
interchanges U باهم عوض کردن
confuse U باهم اشتباه کردن
cohabit U باهم زندگی کردن
interchange U باهم عوض کردن
cohabiting U باهم زندگی کردن
compare U برابرکردن باهم سنجیدن
symmetrize U باهم قرینه کردن
grades U جورکردن باهم امیختن
grade U جورکردن باهم امیختن
coact U باهم نمایش دادن
coapt U باهم جور امدن
coapt U باهم متناسب شدن
coexistent U باهم زیست کننده
to set at variance U با هم بد کردن باهم مخالف ت
coextend U باهم تمدیدیاتوسعه یافتن
trigon U اجتماع سه ستاره باهم
com U پیشوند بمعانی با و باهم
cohabits U باهم زندگی کردن
comparing U برابرکردن باهم سنجیدن
promiscuous bathing U ابتنی زن و مرد باهم
compares U برابرکردن باهم سنجیدن
compared U برابرکردن باهم سنجیدن
interwed U باهم پیوند کردن
they had words U باهم نزاع کردند
chum U باهم زندگی کردن
spliced U باهم متصل کردن
chums U باهم زندگی کردن
cross fertilize U باهم پیوند زدن
to hang together U باهم پیوسته یامتحدبودن
We bear no relationship to each other . U باهم نسبتی نداریم
to grow together U باهم یکی شدن
impacted U باهم جمع شده
impacted U باهم جوش خورده
sums U باهم جمع کردن
correlation U بستگی دوچیز باهم
to grow into one U باهم یکی شدن
sum U باهم جمع کردن
co- U پیشوندیست بمعنی با و باهم
Co U پیشوندیست بمعنی با و باهم
splicing U باهم متصل کردن
splice U باهم متصل کردن
splices U باهم متصل کردن
conned U مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
con U مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
pools U شریک شدن باهم اتحادکردن
col U پیشوند بمعانی باو باهم
pooled U شریک شدن باهم اتحادکردن
pool U شریک شدن باهم اتحادکردن
simultaneous U باهم واقع شونده همزمان
to cotton together U باهم ساختن یارفاقت کردن
conning U مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
to cotton with each other U باهم ساختن یارفاقت کردن
confluent U باهم جاری شونده متلاقی
The husband and wife dont get on together. U زن وشوهر باهم نمی سازند
out of tune <idiom> U باهم خوب وسازش نداشتن
to spar at each other U باهم مشت بازی کردن
We entered the room together . U باهم وارد اطاق شدیم
adds U جمع زدن باهم پیوستن
They are hardly comparable . U منا سبتی باهم ندارند
they were made one U یعنی باهم عروسی کردند
adding U جمع زدن باهم پیوستن
we are kin U ما با هم وابسته ایم ما باهم منسوبیم
to go to gether U بهم خوردن باهم جوربودن
cons U مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
add U جمع زدن باهم پیوستن
in on <idiom> U برای کای باهم جمع شدن
disunites U باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
solunar U حاصله در اثر خورشید و ماه باهم
quirister U دسته سرودخوانان کلیسا باهم خواندن
photo electric U وابسته به تاثیر نورو الکتریک باهم
They fight like cat and dog . U باهم مثل سگ وگربه دعوا می کنند
interfertile U اماده زاد و ولد دوتایی باهم
homogeneous U مقاربت کننده باهم جنس خود
disunite U باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
life is not all rose culour U در زندگی نوش ونیش باهم است
cross fire U تداخل دومکالمه تلفنی یا تلگرافی باهم
to come to an explanation U درتوضیح چیزی باهم موافقت کردن
disunited U باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
disuniting U باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
autogenesis U ترکیب یا امیختگی سلولهای همانند یا هم نوع باهم
mutton chop U دنده و نیمی از مهره که باهم سرخ کنند
concatenate U دستوری که دو داده یا متغیر را باهم ترکیب میکند
They are poles apart. U یک دنیا باهم فرق دارند ( بسیار متفاوتند )
I often confuse the twin brothers . U من این دوقلوها رااغلب باهم عوضی می گیرم
hash U گوشت وسبزههای پخته که باهم بیامیزند امیزش
Recent search history Forum search
more | برای این معنی از دیگران سوال بپرسید. (Ask Question)
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Perdic.com