English Persian Dictionary - Beta version
 
پرسش ترجمه خود را ارسال نمایید
| Help | About |
 
Home | Forum / پرسش و پاسخ | + Contribute | Users
Login | Sign up  
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (37 milliseconds)
ارسال یک معنی جدید
Menu
English Persian Menu
forefeel U ازپیش احساس کردن
معنی که میخواستی رو پیدا نکردی؟ برو تو این صفحه تا از دیگرون کمک بگیری.
Other Matches
the bird is p of that event U مرغ وقوع ان رویدادرا ازپیش احساس میکند
forewarns U ازپیش اخطار کردن
forewarned U ازپیش اخطار کردن
forewarn U ازپیش اخطار کردن
foredoom U ازپیش مقدر یا محکوم کردن
pre engage U ازپیش برای خود تهیه کردن تعهد قبلی کردن
extrasensory U ماورای احساس معمولی خارج از احساس عادی
angst U احساس وحشت و نگرانی احساس بیم
preferment U ازپیش
to give the guy to U گریختن ازپیش
sensed U احساس کردن
appreciate U احساس کردن
sense U احساس کردن
appreciating U احساس کردن
feels U احساس کردن
senses U احساس کردن
appreciates U احساس کردن
appreciated U احساس کردن
feel U احساس کردن
it was p of evil U بدی را ازپیش خبرمیداد
advances U : ازپیش فرستاده شده
advancing ازپیش فرستاده شده
bespeak U ازپیش سفارش دادن
foretell U ازپیش اگاهی دادن
advance ازپیش فرستاده شده
foretells U ازپیش اگاهی دادن
foretelling U ازپیش اگاهی دادن
feel a bit under the weather <idiom> U [یک کم احساس مریضی کردن]
to freeze U احساس سردی کردن
wamble U احساس تهوع کردن
to feel cold U احساس سردی کردن
To feel lonely (lonesme). U احساس تنهائی کردن
scunner U احساس نفرت کردن
too big for one's breeches/boots <idiom> U احساس بزرگی کردن
warm one's blood/heart <idiom> U احساس راحتی کردن
to feel humbled U احساس فروتنی کردن
to be humbled U احساس فروتنی کردن
synesthesia U احساس سوزش یادرد در یک عضو بدن در اثروجود درد در عضو دیگر بدن احساس متقارن
to feel a pang of jealousy U ناگهانی احساس حسادت کردن
to be humbled U احساس شکسته نفسی کردن
to feel humbled U احساس شکسته نفسی کردن
sensate U اماده پذیرش حس احساس کردن
to feel fear U احساس ترس کردن [داشتن]
to be touched [hit] by a pang of regret U ناگهانی احساس پشیمانی [افسوس] کردن
make something out <idiom> U ازپیش بردن برای دیدن یا خواندن چیزی
to knock a person's head off U به اسانی ازپیش کسی افتادن یاکسیراشکست دادن
consternate U احساس تحیر و وحشت کردن متوحش شدن
have half a mind <idiom> U احساس وسوسه کردن بیشتر از تحمل نداشتن
to feel like something U احساس که شبیه به چیزی باشد کردن [مثال پارچه]
miss U از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
misses U از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
missed U از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
hare and hounds U بازی ای که دوتن بنام خرگوش ازپیش دویده خردههای کاغذبرزمین م
to feel any one's pulse U حس کردن احساس کردن دریافتن
theory of epigensis U فرض اینکه نطفه بوجودمیایدنه اینکه ازپیش بوده وپس ازمواقعه
auto U توانایی یک مدار برای احساس کردن و انتخاب خودکار نرخ صحیحی برای یک خط
autos U توانایی یک مدار برای احساس کردن و انتخاب خودکار نرخ صحیحی برای یک خط
touch U وسیله مسط ح که محل و چیزی که سطح آنرا لمس کرده است احساس میکند برای کنترل محل نشانه گر یا روشن و خاموش کردن وسیله
touches U وسیله مسط ح که محل و چیزی که سطح آنرا لمس کرده است احساس میکند برای کنترل محل نشانه گر یا روشن و خاموش کردن وسیله
percipience U احساس
esthesis U احساس
sensing U احساس
aesthesiogenic U احساس زا
aesthsis U احساس
thick skinned U بی احساس
feelings U احساس
feeling U احساس
gusto U احساس
sentiment U احساس
impression U احساس
impressions U احساس
sensations U احساس
apathetic U بی احساس
apperception U احساس
sensed U حس احساس
sensed U احساس
sense line U خط احساس
sense U احساس
sensation U احساس
senses U احساس
appriciation U احساس
senses U حس احساس
sense U حس احساس
perceptions U دریافت احساس
sense wire U سیم احساس
itchiness U احساس خارش
perception U دریافت احساس
sensation of hunger U احساس گرسنگی
sense organ U عامل احساس
subjective sensation U احساس غیرعینی
limen U استانه احساس
supersensory U مافوق احساس
feelers U احساس کننده
feeler U احساس کننده
antipathy U احساس مخالف
malease U احساس مرض
aggro U احساس پرخاشگری
sensorium U مرکز احساس
pang U احساس بد وناگهانی
sense switch U گزینهء احساس
handles U احساس بادست
stolid U فاقد احساس
stolidly U فاقد احساس
aesthesia U قوه احساس
carebaria U احساس فشار در سر
malaise U احساس مرض
chilled to the bones <idiom> U احساس یخ زدگی
dreaded <adj.> U پر از احساس هراس
really U احساس میکنم
heavy heart <idiom> U احساس ناراحتی
handle U احساس بادست
dual sensation U احساس دوگانه
perished [British] [colloquial] [feeling extremely cold] <adj.> U احساس یخ زدگی
esthesiometer U احساس سنج
euthymia U احساس سرحالی
impassible U فاقد احساس
sensibility U احساس ودرک هش
tail between one's legs <idiom> U احساس شرمندگی
nostalgia U احساس غربت
guilt feeling U احساس گناه
feeling of inadequacy U احساس بی کفایتی
feeling of inadequacy U احساس نابسندگی
humiliation U احساس حقارت
amenability U احساس مسئولیت
sensibilities U احساس ودرک هش
ahedonia U فقدان احساس لذت
apperceptive U وابسته به درک و احساس
ill at ease <idiom> U احساس عصبانیت وناراحتی
unreality feeling U احساس ناواقعی بودن
feel like a million dollars <idiom> U احساس خوبی داشتن
sense winding U سیم پیچ احساس
anhedonia U فقدان احساس لذت
give voice to <idiom> U احساس ونظرت رابیان کن
impercipient U بی احساس ادم بی بصیرت
palpability U قابل احساس و لمس
a pang of hunger U احساس ناگهانی گرسنگی
referred sensation U احساس جابه جا شده
inapprehensible U نامفهوم غیرقابل احساس
traction sensation U احساس کشیدگی پوست
hate one's guts <idiom> U احساس انزجار از کسی
hunched U فن احساس وقوع امری در اینده
a pang of love U احساس رنج آور عشق
Do you feel hungry? U شما احساس گرسنگی می کنید؟
hunch U فن احساس وقوع امری در اینده
I feel faint with hunger. U از گرسنگی احساس ضعف می کنم.
hunches U فن احساس وقوع امری در اینده
intangibly U چنانکه نتوان احساس کرد
esthesia U فرفیت احساس و ادراک حساسیت
abklingen U محو شدن تدریجی احساس
I've got the munchies. U یکدفعه احساس گرسنگی میکنم.
prenotion U احساس قبلی نسبت بچیزی
to t. on any one's corn U احساس کسی راجریحه دارکردن
impassibly U بی نشان دادن احساس درد
dysphoria U بیقراری احساس ملالت وکسالت
hunching U فن احساس وقوع امری در اینده
sensory U وابسته به مرکز احساس حساس
amoral U بدون احساس مسئولیت اخلاقی
see one's way clear to do something <idiom> U احساس از عهده کاری برآمدن را داشتن
prickling U احساس سوزن سوزنی یا تیغ تیغی
nurse a grudge <idiom> U احساس تنفر از بعضی مردم را داشتن
I'm not a bit hungry. U یکخورده هم احساس گرسنگی نمی کنم.
valetudinarianism U احساس ضعف و سستی وسواس سلامتی
impassively U بی نشان دادن احساس درد یاعاطفه
siege mentality U احساس مورد حمله و خصومت بودن
conscience-stricken U دچار ناراحتی وجدان یا احساس گناه
(the) creeps <idiom> U احساس تنفر ویا ترس شدید
pins and needles U احساس مورمور در اثر خواب رفتگی
membrane keyboard U احساس کننده فشار را فعال میکند
to feel a pang of guilt U ناگهانی احساس بکنند که گناه کار هستند
he felt a t. on his shoulder U احساس دست بخوردگی روی شانه خودکرد
sensitive U آنچه حتی تغییرات کوچک را هم احساس میکند
to be on a guilt trip <idiom> U احساس خیالی داشتن که مقصر هستنند [اصطلاح روزمره]
subliminal U غیر کافی برای ایجاد تحریک عصبی یا احساس
subliminally U غیر کافی برای ایجاد تحریک عصبی یا احساس
telesthesia U احساس چیزی از مسافت دوربدون دخالت حواس پنجگانه
chilled to the bones <idiom> U نفوذ سوز سرما تا مغز استخوان [احساس یخ زدگی]
impalpably U چنانکه لتوان با لامسه احساس کرد بطور بسیارنرم
He felt like he'd finally broken the jinx. U او [مرد] این احساس را میکرد که بالاخره طلسم را شکنده بود.
Her teacher's presence caused her considerable discomfort. U بودن دبیر او [زن] احساس ناراحتی زیادی برای او [زن] ایجاد کرد.
She is laying a guilt trip on [is guilt-tripping] me for not breast feeding. U او [زن] به من احساس گناه کاربودن میدهد چونکه من [به او] شیر پستان نمی دهم.
textile U زیر دست [احساس نرمی یا زبری فرش بدون توجه به طرح و رنگ آن]
He bought them expensive presents, out of guilt. U او [مرد] بخاطر احساس گناهش برای آنها هدیه گران بها خرید.
mouses U توپی درون آن می چرخد و به احساس کننده هایی می خورد که حرکات افقی و عمودی را در کامپیوتر انجام می دهند
mouse U توپی درون آن می چرخد و به احساس کننده هایی می خورد که حرکات افقی و عمودی را در کامپیوتر انجام می دهند
mechanical mouse U mouse حرکت داده میشود و توپ درون آن می چرخد و به احساس کننده ها که حرکات افق و عمودی را کنترل می کنند برخورد میکند
presentiments U عقیده قبلی نسبت بچیزی احساس وقوع امری از پیش روشن بینی قبلی
presentiment U عقیده قبلی نسبت بچیزی احساس وقوع امری از پیش روشن بینی قبلی
Free style U [سبک قرن نوزده در احساس سبک کلاسیک و دومستیک]
quadrature encoding U سیستمی که جهت حرکت mouse را مشخص میکند. در یک mouse مکانیکی , دو احساس WS و سیگنال حرکت عمودی و افقی آنرا تشخیص می دهند. با این روش این سیگنالها ارسال می شوند
to let somebody treat you like a doormat <idiom> U با کسی خیلی بد رفتار کردن [اصطلاح] [ مثال تحقیر کردن بی محلی کردن قلدری کردن]
unmew U رها کردن ازاد کردن ول کردن مرخص کردن بخشودن صرف نظر کرن
discharges U اخراج کردن خالی کردن پیاده کردن بار ازاد کردن
discharge U اخراج کردن خالی کردن پیاده کردن بار ازاد کردن
captures U اسیر کردن گرفتار کردن تصرف کردن دستگیر کردن
capturing U اسیر کردن گرفتار کردن تصرف کردن دستگیر کردن
countervial U خنثی کردن- برابری کردن با- جبران کردن- تلاقی کردن
capture U اسیر کردن گرفتار کردن تصرف کردن دستگیر کردن
challengo U ادعا کردن دعوت کردن اعلام نشانی اسم عبور خواستن درخواست معرف کردن
verifies U مقایسه کردن با اصل پیام بررسی کردن ازمایش کردن از نظر صحت و دقت
verifying U مقایسه کردن با اصل پیام بررسی کردن ازمایش کردن از نظر صحت و دقت
Recent search history Forum search
more | برای این معنی از دیگران سوال بپرسید. (Ask Question)
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Perdic.com