English Persian Dictionary - Beta version
 
پرسش ترجمه خود را ارسال نمایید
| Help | About |
 
Home | Forum / پرسش و پاسخ | + Contribute | Users
Login | Sign up  
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 204 (35 milliseconds)
ارسال یک معنی جدید
Menu
English Persian Menu
interject U در میان امدن مداخله کردن
interjected U در میان امدن مداخله کردن
interjecting U در میان امدن مداخله کردن
interjects U در میان امدن مداخله کردن
معنی که میخواستی رو پیدا نکردی؟ برو تو این صفحه تا از دیگرون کمک بگیری.
Other Matches
intervened U مداخله کردن پا میان گذاردن
intervenes U مداخله کردن پا میان گذاردن
intervene U مداخله کردن پا میان گذاردن
intervenes U در میان امدن
intercurreace U در میان امدن
intervene U در میان امدن
intervened U در میان امدن
interposes U در میان امدن میانجی شدن
interpose U در میان امدن میانجی شدن
to interrupt any one's speech U در میان سخن کسی امدن
interposed U در میان امدن میانجی شدن
interposing U در میان امدن میانجی شدن
laissez faire U عدم مداخله سیاست عدم مداخله دولت دراموراقتصادی
laisser faire U عدم مداخله سیاست عدم مداخله دولت دراموراقتصادی
meddled U مداخله کردن
meddle U مداخله کردن
interposes U مداخله کردن
intervene U مداخله کردن
interposed U مداخله کردن
interpose U مداخله کردن
stickle U مداخله کردن
intervened U مداخله کردن
intervenes U مداخله کردن
meddles U مداخله کردن
interlope U مداخله کردن
interposing U مداخله کردن
interventions U مداخله کردن
intervention U مداخله کردن
to intervene in an affair U در کاری مداخله کردن
to i. with qnother's affairs U درکاردیگری مداخله کردن
tamper U مداخله وفضولی کردن
put in U مداخله کردن رساندن
interferes U پا بمیان گذاردن مداخله کردن
step in U مداخله بیجا در کاری کردن
poke nose into something [one's life] <idiom> U در کار کسی مداخله کردن
interfered U پا بمیان گذاردن مداخله کردن
interfere U پا بمیان گذاردن مداخله کردن
kibitz U درکاردیگری مداخله کردن فضولی کردن
take part U مداخله کردن شرکت کردن
intermeddle U مداخله کردن فضولی کردن
medoterranean U واقع در میان چند زمین میان زمینی
intervenient U در میان اینده واقع در میان
futtock U میان چوب میان تیر
uncreate U نابود کردن نیست شدن معدوم کردن از میان بردن
seeped U از میان سوراخهای ریز نفوذ کردن چکه کردن
seeping U از میان سوراخهای ریز نفوذ کردن چکه کردن
seep U از میان سوراخهای ریز نفوذ کردن چکه کردن
seeps U از میان سوراخهای ریز نفوذ کردن چکه کردن
stretch U منبسط کردن کش امدن
stretches U منبسط کردن کش امدن
stretched U منبسط کردن کش امدن
cut across U میان بر کردن
cut of a corner U میان بر کردن
souffle U پف کردن یا بالا امدن غذا
ceased U بند امدن تمام کردن
gam U گرد امدن بازدید کردن
ceases U بند امدن تمام کردن
soufflTs U پف کردن یا بالا امدن غذا
cease U بند امدن تمام کردن
forgather U گرد امدن اجتماع کردن
souffles U پف کردن یا بالا امدن غذا
to turn up U رد کردن از خاک دراوردن امدن
ceasing U بند امدن تمام کردن
intract U در میان هم کار کردن
syncopate U از میان کوتاه کردن
insert U داخل کردن در میان گذاشتن
inserting U داخل کردن در میان گذاشتن
To settle upon a price during a dispute. <proverb> U میان دعوا نرخ طى کردن .
to cut short U قطع کردن میان برکردن
inserts U داخل کردن در میان گذاشتن
exult U جست وخیزکردن بوجدوطرب امدن خوشی کردن
exulted U جست وخیزکردن بوجدوطرب امدن خوشی کردن
exults U جست وخیزکردن بوجدوطرب امدن خوشی کردن
exulting U جست وخیزکردن بوجدوطرب امدن خوشی کردن
to split the difference U تفاوت میان دو چیز را دو نیم کردن
coopt U انتخاب کردن ودر میان خوداوردن
heralding U از امدن یاوقوع چیزی خبر دادن اعلام کردن
heralds U از امدن یاوقوع چیزی خبر دادن اعلام کردن
heralded U از امدن یاوقوع چیزی خبر دادن اعلام کردن
herald U از امدن یاوقوع چیزی خبر دادن اعلام کردن
interpolated U در میان عبارات دیگر جا دادن داخل کردن
interpolates U در میان عبارات دیگر جا دادن داخل کردن
interpolating U در میان عبارات دیگر جا دادن داخل کردن
interpolate U در میان عبارات دیگر جا دادن داخل کردن
interposal U مداخله
interfere U مداخله
right to intervene U حق مداخله
interfered U مداخله
interference U مداخله
interferes U مداخله
intermediation U مداخله
meddlesome U مداخله گر
interventions U مداخله
pryer U مداخله گر
interposition U مداخله
to thrust oneself U مداخله
participation U مداخله
officious U مداخله کن
intervention U مداخله
disforest U ازحال جنگلی بیرون امدن ازرعایت قانون جنگل هامعاف کردن
non intervention U عدم مداخله
undue U بدون مداخله
interposingly U ازراه مداخله
tamperer U مداخله کننده
intermediary U وساطت مداخله
intervenient U مداخله کننده
intervener U مداخله کننده
intevener U مداخله کننده
interventionist U طرفدار مداخله
nonintervention U عدم مداخله
intermediaries U وساطت مداخله
military intervention U مداخله نظامی
nonintervention U سیاست عدم مداخله
intermediacy U میانجی گری مداخله
jack pot U دربازی پوکر) پول میان که بازی کردن دست رامنوط بداشتن ....میسازد
interposingly U مداخله کنان بطور معترضه
Pry not into the affair of others. <proverb> U در کار دیگران مداخله مکن .
intermediate U درمیان اینده مداخله کننده
electromagnetic interference U مداخله الکترومغناطیسی درکار رادارها
marplot U ادم فضول مداخله کننده
hot dog skiing U اسکی کردن با سرعت در میان پستی و بلندی یا بوس و تابع تکنیک خاصی هم نیست
isolationist U طرفدارعدم مداخله در سیاست کشورهای دیگر
Community architecture U [جنبش مداخله در طراحی ساختمان های انگلیس]
intercurrent U مداخله کننده درمیان چیزهای دیگر رخ دهنده
let point U امتیازی که بخاطر مداخله حریف به رقیب او داده میشود
intercurreace U مداخله وقوع درمیان ورود یک ناخوشی درناخوشی دیگر
interlopers U کسیکه در کار دیگران مداخله میکندوایشان را ازسودبردن بازمی دارد
interventionism U سیستم مداخله دولت درامور اقتصادی و عدم وجودازادی درتجارت
interloper U کسیکه در کار دیگران مداخله میکندوایشان را ازسودبردن بازمی دارد
holding company U شرکتی که مالک سهام یک یاچند شرکت میباشدودرسیاست انان مداخله میکند
single space U در میان سطور فقط یک فاصله گذاردن تک فاصله کردن
demoralizing U از میان بردن حس شهامت و روحیه تخریب روحیه کردن
demoralises U از میان بردن حس شهامت و روحیه تخریب روحیه کردن
demoralised U از میان بردن حس شهامت و روحیه تخریب روحیه کردن
demoralizes U از میان بردن حس شهامت و روحیه تخریب روحیه کردن
demoralize U از میان بردن حس شهامت و روحیه تخریب روحیه کردن
demoralized U از میان بردن حس شهامت و روحیه تخریب روحیه کردن
demoralising U از میان بردن حس شهامت و روحیه تخریب روحیه کردن
psychophysics U علم روابط میان روان وتن علم روابط میان روان شناسی وفیزیک
lurked U جهش کردن پس از کمین از کمین در امدن
lurks U جهش کردن پس از کمین از کمین در امدن
lurk U جهش کردن پس از کمین از کمین در امدن
lurking U جهش کردن پس از کمین از کمین در امدن
to turn out U بیرون دادن بیرون کردن سوی بیرون برگرداندن بیرون اوردن امدن
run short U کم امدن
succumb U از پا در امدن
come U امدن
fall short U کم امدن
ensues U از پس امدن
venue U امدن
lengthens U کش امدن
to pass on U امدن
succee U از پی امدن
proves U در امدن
behoove U امدن به
to come back U پس امدن
lengthened U کش امدن
lengthening U کش امدن
venues U امدن
succumbed U از پا در امدن
succumbing U از پا در امدن
behove U امدن به
comes U امدن
to come over U امدن
lengthen U کش امدن
to come in to line U در صف امدن
prove U در امدن
succumbs U از پا در امدن
peter U کم امدن
proved U در امدن
ensue U از پس امدن
come away U ور امدن
to fall short U کم امدن
ensued U از پس امدن
snowed U برف امدن
beseem U بنظر امدن
hurdles U فائق امدن بر
to melted in to tears U بگریه در امدن
snowing U برف امدن
pull-out U بیرون امدن
pull-outs U بیرون امدن
to chop out U بیرون امدن
to come out U بیرون امدن
respired U بهوش امدن
snow U برف امدن
belabor U امدن و رفتن
induce U غالب امدن بر
induced U غالب امدن بر
to catch the fancy of U خوش امدن
get over U فایق امدن بر
matches U بهم امدن
to come again U دوباره امدن
to come on the tapis U بمیان امدن
induces U غالب امدن بر
succumbing U از پای در امدن
to come along U همراه امدن
beetle U پیش امدن
beetles U پیش امدن
succumb U از پای در امدن
inducing U غالب امدن بر
Recent search history Forum search
more | برای این معنی از دیگران سوال بپرسید. (Ask Question)
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Perdic.com