Perdic.com
English Persian Dictionary - Beta version
پرسش ترجمه خود را ارسال نمایید
|
Help
|
About
|
Home
|
Forum / پرسش و پاسخ
|
+
Contribute
|
Users
Login | Sign up
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 203 (6 milliseconds)
ارسال یک معنی جدید
Menu
English
Persian
Menu
nerve racking
U
خسته کننده اعصاب
nerve-racking
U
خسته کننده اعصاب
nerve wrack
U
خسته کننده اعصاب
معنی که میخواستی رو پیدا نکردی؟ برو تو این صفحه تا از دیگرون کمک بگیری.
Other Matches
vasomotor
U
اعصاب تنگ کننده وگشاد کننده رگها
wearisome
U
خسته کننده
insipid
U
خسته کننده
dulled
U
خسته کننده
lagging
U
خسته کننده
tedious
U
خسته کننده
blah
U
خسته کننده
dull
U
خسته کننده
duller
U
خسته کننده
dullest
U
خسته کننده
exhausting
U
خسته کننده
bore
U
خسته کننده
uninteresting
U
خسته کننده
wearing
U
خسته کننده
dulls
U
خسته کننده
weariful
U
خسته کننده
monotonous
U
خسته کننده
fatiguing
U
خسته کننده
dead alive
U
خسته کننده
bores
U
خسته کننده
tiresome
U
خسته کننده
prosish
U
خسته کننده
fatig
U
خسته کننده
dulling
U
خسته کننده
gruelling
U
خسته کننده فرساینده
prolixly
U
بطور خسته کننده
longueur
U
قسمت خسته کننده
longsome
U
مطول خسته کننده
grueling
U
خسته کننده فرساینده
wearisomely
U
بطور خسته کننده
pooped out
<idiom>
U
خسته کننده،از پای درآوردن
prolix
U
خسته کننده روده دراز
homely
[British E]
<adj.>
U
عادی و خسته کننده
[واژه تحقیری]
this work is palling on me
U
اینکاردارد برای من خسته کننده یابیمزه میشود
to get into a rut
U
یکنواخت تکراری و خسته کننده شدن
[کاری]
as dull as a ditch-water
U
مثل فیلم های تکراری
[خسته کننده و ملال آور]
wayworn
U
خسته و مانده در اثر سفر خسته و کوفته
overweary
U
زیاده خسته کردن خسته شدن
nervation
U
رگ و پی اعصاب
neurosis
U
اختلال اعصاب
neurosyphilis
U
سیفلیس اعصاب
neurotomy
U
تشریح اعصاب
neuropathist
U
پزشک اعصاب
neurotoxic
U
مخدر اعصاب
neurophysiology
U
فیزیولوژی اعصاب
neuropharmacology
U
داروشناسی اعصاب
neuroses
U
اختلال اعصاب
neurosurgery
U
جراحی اعصاب
neurochemistry
U
شیمی اعصاب
somatic nerves
U
اعصاب تنی
neuremia
U
اختلال اعصاب
neurasthenia
U
ضعف اعصاب
nervous prostration
U
ضعف اعصاب
sensory nerves
U
اعصاب حساسه
nervous prostration
U
کسالت اعصاب
war of nerves
U
جنگ اعصاب
neurologist
U
متخصص اعصاب
neurologist
U
ویژه گر اعصاب
neurility
U
وفیفه اعصاب
peripheral nerves
U
اعصاب پیرامونی
nerve gases
U
گاز اعصاب
neuralgia
U
درد اعصاب
nerve gas
U
گاز اعصاب
taste nerves
U
اعصاب چشایی
vasomotor
U
اعصاب محرک رگها
neurodynamic substances
U
مواد پویاساز اعصاب
neuroanatomy
U
کالبد شناسی اعصاب
vasomotor nerves
U
اعصاب محرک رگها
reticulum
U
بافت نگاهدارنده اعصاب
nervous prostration
U
سستی پی خستگی اعصاب
analeptics
U
داروهای محرک اعصاب
to stretch oneself
U
تمد د اعصاب کردن
neurovegetative system
U
دستگاه اعصاب نباتی
neuropsychiatrist
U
پزشک اعصاب و روان
let down one's hair
<idiom>
U
تمدد اعصاب کردن
neural
U
وابسته به سلسله اعصاب
neuropathologist
U
اسیب شناس اعصاب
to blow out one's brains
U
اعصاب کسی را خورد کردن
You're a pain in the neck!
U
اعصاب آدم را خورد می کنی!
pain in the neck
U
آدم
[چیز]
اعصاب خورد کن
nervous
U
عصبی مربوط به اعصاب عصبانی
neurasthenic
U
دچار خستگی یاضعف اعصاب
This drug excites the nerves.
U
این دارو اعصاب را تحریک می کند
pull oneself together
U
بر اعصاب خود تسلط پیدا کردن
neuration
U
بخش پی یا اعصاب درتن عصب بندی
The nerves can only take so much .
U
اعصاب می توانند فقط تا حدی تحمل بکنند .
end bulb
U
انتهای اعصاب در پوست یا مخاط که به ان endcopuscle نیز می گویند
myelin sheath
U
ماده سفید چربی که غلاف بعضی اعصاب رامیپوشاند
corrector
U
جبرانگر تعدیل کننده تصحیح کننده تنظیم کننده
ennuied
U
خسته
tire
U
خسته
jaded
U
خسته
wind broken
U
خسته
tiredly
U
خسته
exhausted
U
خسته
tires
U
خسته
tiring
U
خسته
aweary
U
خسته
whacked
U
خسته
played out
U
خسته
jadish
U
خسته
footworn
U
خسته
weary
U
خسته
blown
U
خسته
careworn
<adj.>
U
دل خسته
wearied
U
خسته
wearies
U
خسته
tired
U
خسته
outworn
U
خسته
spent
U
خسته
washed out
U
خسته
wearying
U
خسته
washed-out
U
خسته
fatigues
U
خسته شدن
fatigues
U
خسته کردن
it irks me
U
خسته شدم
neurasthenia
U
خسته روانی
tire
U
خسته کردن
way worn
U
خسته سفر
jade
U
خسته کردن
tires
U
خسته کردن
tiring
U
خسته کردن
seared
U
خسته خشکاندن
sear
U
خسته خشکاندن
irked
U
خسته شدن
sears
U
خسته خشکاندن
way worn
U
خسته راه
stumping
U
خسته وکوفته
stumps
U
خسته وکوفته
harasses
U
خسته کردن
harass
U
خسته کردن
irking
U
خسته شدن
overstrain
U
خسته کردن
irks
U
خسته شدن
overworks
U
خود را خسته
overwork
U
خود را خسته
stumped
U
خسته وکوفته
stump
U
خسته وکوفته
run ragged
<idiom>
U
خسته شدن
pesthouse
U
خسته خانه
pest house
U
خسته خانه
zonked
U
کاملا خسته
irk
U
خسته شدن
played out
<idiom>
U
خسته ،از پا درآمده
overworking
U
خود را خسته
weed out
<idiom>
U
خسته شدن از
overworked
U
خود را خسته
to knock up
U
خسته شدن
to do up
U
خسته کردن
forworn
U
وامانده خسته
indefatigable
U
خسته نشدنی
fatigable
U
خسته شدنی
fatigue
U
خسته کردن
worn out
U
خسته و کوفته
worn-out
U
خسته و کوفته
he seems to be tired
U
خسته مینماید
he seems to be tired
U
خسته بنظرمیرسد
i am weary of writing
U
از نوشتن خسته
strains
U
خسته کردن
forwearied
U
خسته فرسوده
fatigued
U
خسته شدن
fatiguable
U
خسته شدنی
bore
U
خسته کردن
tired of writing
U
خسته از نوشتن
fatigue
U
خسته شدن
bores
U
خسته کردن
fag
U
خسته کردن
strain
U
خسته کردن
fags
U
خسته کردن
fatigued
U
خسته کردن
wear out
U
کاملا خسته کردن
i am tired of that
U
از ان کار خسته شدم
to overwork oneself
U
خود را خسته کردن
he seems to be tired
U
بنظرمیایدکه خسته است
play out
U
خسته کردن ماهی
unwearied
U
بانشاط خسته نشده
langorous
U
خسته سستی اور
tire out
<idiom>
U
خیلی خسته شدن
I was so tired that …
U
آنقدر خسته بودم که ...
jade
U
یابو یا اسب خسته
to overstrain oneself
U
خود را خسته کردن
I'm fed up with it.
<idiom>
U
من و خسته ام کرده.
[ازش بریدم.]
do not waste your breath
U
خودتان را بیخود خسته نکنید
overworked
U
خسته کردن به هیجان اوردن
dead tired
<idiom>
U
خیلی خسته واز پا افتاده
climb the wall
<idiom>
U
از محیط خسته وعصبانی شدن
waste one's words
U
زبان خود را خسته کردن
I'm sick of it.
<idiom>
U
ازش بریدم.
[من و خسته ام کرده.]
I'm sick of it.
<idiom>
U
من و خسته ام کرده.
[ازش بریدم.]
I'm fed up with it.
<idiom>
U
ازش بریدم.
[من و خسته ام کرده.]
exhaust
U
خسته کردن ازپای در اوردن
used up
U
تمامامصرف شده زیاد خسته
world weary
U
بیزارازجهان بیزاراززندگی خسته از زندگی
waste one's breath
U
زبان خود را خسته کردن
exhausts
U
خسته کردن ازپای در اوردن
overwork
U
خسته کردن به هیجان اوردن
world-weary
U
بیزارازجهان بیزاراززندگی خسته از زندگی
I'm tired of it.
<idiom>
U
من و خسته ام کرده.
[ازش بریدم.]
do in
<idiom>
U
خسته شدن ،از پای درآمدن
overworks
U
خسته کردن به هیجان اوردن
Recent search history
Forum search
more
|
برای این معنی از دیگران سوال بپرسید. (Ask Question)
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Perdic.com