Perdic.com
English Persian Dictionary - Beta version
پرسش ترجمه خود را ارسال نمایید
|
Help
|
About
|
Home
|
Forum / پرسش و پاسخ
|
+
Contribute
|
Users
Login | Sign up
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 204 (3 milliseconds)
ارسال یک معنی جدید
Menu
English
Persian
Menu
occasion
U
تصادف باعث شدن
occasioned
U
تصادف باعث شدن
occasioning
U
تصادف باعث شدن
occasions
U
تصادف باعث شدن
معنی که میخواستی رو پیدا نکردی؟ برو تو این صفحه تا از دیگرون کمک بگیری.
Other Matches
accidents
U
تصادف
occurence
U
تصادف
randomly
U
تصادف
accident
U
تصادف
collisions
U
تصادف
collision
U
تصادف
chancing
U
تصادف
accidentalism
U
تصادف
encounter
U
تصادف
occurance
U
تصادف
impingement
U
تصادف
encountered
U
تصادف
encountering
U
تصادف
encounters
U
تصادف
fortuity
U
تصادف
occurrence
U
تصادف
occurrences
U
تصادف
at random
U
به تصادف
accidentalness
U
تصادف
gambling
U
تصادف
chances
U
تصادف
concurrence
U
تصادف
random
U
تصادف
coincidence
U
تصادف
coincidences
U
تصادف
shunts
U
تصادف
shunted
U
تصادف
shunt
U
تصادف
chanced
U
تصادف
chance
U
تصادف
collided
U
تصادف کردن
to come in to collision
U
تصادف کردن
impinges
U
تصادف کردن
collide
U
تصادف کردن
impinged
U
تصادف کردن
impinge
U
تصادف کردن
run against
U
تصادف کردن با
run upon
U
تصادف کردن با
to blunder upon
U
به تصادف برخوردن به
collides
U
تصادف کردن
incidence
U
تصادف وقوع
colliding
U
تصادف کردن
accidents
U
تصادف اتومبیل
accident
U
تصادف اتومبیل
jar
U
تصادف کردن
jarred
U
تصادف کردن
jars
U
تصادف کردن
crushes
U
تصادف کردن
come into collision
U
تصادف کردن
crushed
U
تصادف کردن
occurrences
U
تصادف رویداد
crush
U
تصادف کردن
occurrence
U
تصادف رویداد
accidentalism
U
تصادف گرایی
casual
[not planned]
<adj.>
U
برحسب تصادف
accidently
<adv.>
U
بطور تصادف
hit or miss
U
برحسب تصادف
incidentally
<adv.>
U
بطور تصادف
haphazardly
U
برحسب تصادف
haphazard
<adj.>
U
برحسب تصادف
as it happens
<adv.>
U
بطور تصادف
at random
<adv.>
U
بطور تصادف
hit
U
ضربت تصادف
random
<adj.>
U
برحسب تصادف
accidentally
<adv.>
U
بطور تصادف
fortuitously
<adv.>
U
بطور تصادف
accidental
<adj.>
U
برحسب تصادف
coincidental
<adj.>
U
برحسب تصادف
contingent
[accidental]
<adj.>
U
برحسب تصادف
fortuitous
<adj.>
U
برحسب تصادف
incidental
<adj.>
U
برحسب تصادف
stochastic
<adj.>
U
برحسب تصادف
stochastical
<adj.>
U
برحسب تصادف
hits
U
ضربت تصادف
adventitious
<adj.>
U
برحسب تصادف
hitting
U
ضربت تصادف
to tun a
U
تصادف کردن با
by happenstance
<adv.>
U
بطور تصادف
by accident
<adv.>
U
بطور تصادف
by hazard
<adv.>
U
بطور تصادف
coincidentally
<adv.>
U
بطور تصادف
by chance
<adv.>
U
بطور تصادف
by a coincidence
<adv.>
U
بطور تصادف
There has been an accident.
تصادف شده است.
to fall across anything
به چیزی تصادف کردن
log jam
U
تصادف موج سواران
nerf
U
تصادف با اتومبیل دیگر
bops
U
تصادف کردن برخوردکردن
bopping
U
تصادف کردن برخوردکردن
bopped
U
تصادف کردن برخوردکردن
run into
U
برخوردن تصادف کردن با
bop
U
تصادف کردن برخوردکردن
What a coincidence !
U
چه تصادف ( اتفاق )عجیبی
pile-up
U
تصادف چند ماشین
Accidentally. By chance. By accident.
بر حسب تصادف
[تصادفا]
hurtled
U
با چیزی تصادف کردن
hurtle
U
با چیزی تصادف کردن
To have an accident.
دچار تصادف شدن
hurtles
U
با چیزی تصادف کردن
happy go lucky
U
برحسب تصادف لاقید
By a happy coincidence.
U
دراثر حسن تصادف
hurtling
U
با چیزی تصادف کردن
smack into
<idiom>
U
بهم خوردن ،تصادف
pile-ups
U
تصادف چند ماشین
endo
U
تصادف منجر به واژگونی
accidence
U
پیش امد تصادف
hurtle
U
تصادف کردن مصادف شدن
hurtling
U
تصادف کردن مصادف شدن
strikes
U
تصادف و نصادم کردن اعتصاب
strike
U
تصادف و نصادم کردن اعتصاب
hurtled
U
تصادف کردن مصادف شدن
to i. on something
U
به چیزی خوردن یا تصادف کردن
to run upon any one
U
بکسی برخورد یا تصادف کردن
He was involved in a road accident.
U
او
[مرد]
در یک تصادف جاده ای بود.
casualism
U
اعتقاد به شانس و تصادف تصادفا"
posttraumatic
U
واقع شونده پس از تصادف یا ضربه
hurtles
U
تصادف کردن مصادف شدن
crashingly
U
سقوط هواپیما تصادف خودرو برخورد به چیزی
crashing
U
سقوط هواپیما تصادف خودرو برخورد به چیزی
crashes
U
سقوط هواپیما تصادف خودرو برخورد به چیزی
crashed
U
سقوط هواپیما تصادف خودرو برخورد به چیزی
crash
U
سقوط هواپیما تصادف خودرو برخورد به چیزی
Accidents wI'll happen.
U
چلوی تصادف ( قضا وقدر ) رانمی توان گرفت
incentives
U
باعث
author
U
باعث
causing
U
باعث
incentive
U
باعث
causes
U
باعث
cause
U
باعث
it will give rise to a quarrel
U
باعث دعواخواهد شد
vibrative
U
باعث ارتعاش
motives
U
محرک باعث
to give rise to
U
باعث شدن
give rise to
U
باعث شدن
to give birth to
U
باعث شدن
set off
<idiom>
U
باعث انفجارشدن
motive
U
محرک باعث
take its toll
<idiom>
U
باعث ویرانی
touch off
<idiom>
U
باعث انفجارشدن
vibratory
U
باعث ارتعاش
productive of annoyance
U
باعث زحمت
makes
U
باعث شدن
make
U
باعث شدن
author
U
باعث شدن
put through the wringer
<idiom>
U
باعث استرسزیاد شدن
do out of
<idiom>
U
باعث از دست دادن
give rise to
<idiom>
U
باعث کاری شدن
get (someone) down
<idiom>
U
باعث ناراحتی شدن
it provokes laughter
U
باعث خنده است
it occasioned his death
U
باعث مرگ اوشد
With pleasure.
U
باعث افتخار من است.
turn one's stomach
<idiom>
U
باعث حال به هم خوردگی
drinking was his ruin
U
باعث خرابی اوشد
knock oneself out
<idiom>
U
باعث تلاش فراوان
It is to our credit.
U
باعث روسفیدی ماست
My pleasure.
U
باعث افتخار من است.
to cavse to see
U
باعث دیدن شدن
step on one's toes
<idiom>
U
باعث رنجش شدن
throw back
U
باعث تاخیر شدن رجعت
give to understand
<idiom>
U
باعث فهم کسی شدن
occasioned
U
سبب موقعیت باعث شدن
casus belli
U
عمل خصمانه باعث جنگ
knock the living daylights out of someone
<idiom>
U
باعث غش کردن کسی شدن
allergen
U
مادهای که باعث حساسیت میشود
occasion
U
سبب موقعیت باعث شدن
step up
<idiom>
U
باعث سریع شدن چیزی
stir up a hornet's nest
<idiom>
U
باعث عصبانیت مردم شدن
make out
<idiom>
U
باعث اعتماد،اثبات شخص
put on the map
<idiom>
U
باعث معروف شدن مکانی
give pause to
<idiom>
U
باعث توقف وفکر شدن
hemagglutinate
U
باعث انعقاد خون شدن
get through to
<idiom>
U
باعث فهمیدن کسی شود
swirling
U
گشتن باعث چرخش شدن
makes
U
باعث شدن وادار یا مجبورکردن
swirls
U
گشتن باعث چرخش شدن
swirled
U
گشتن باعث چرخش شدن
have
U
باعث انجام کاری شدن
having
U
باعث انجام کاری شدن
make
U
باعث شدن وادار یا مجبورکردن
swirl
U
گشتن باعث چرخش شدن
occasions
U
سبب موقعیت باعث شدن
occasioning
U
سبب موقعیت باعث شدن
shut up
U
باعث وقفه در تکلم شدن
have the last laugh
<idiom>
U
باعث احمق بنظر رسیدن شخص
businesses
U
که باعث میشود یک تجارت کار باشد
business
U
که باعث میشود یک تجارت کار باشد
bring the house down
<idiom>
U
باعث خنده زیاد دربین تماشاچیان
crack the whip
<idiom>
U
باعث سخت کارکردن شخصی شدن
q fever
U
تب کیو که باعث ذات الریه میشود
keep (someone) up
<idiom>
U
باعث بیخوابی شدن ،بیدار نگهداشتن
hemolyze
U
باعث تجزیه گویچه سرخ خون شدن
to show somebody up
[by behaving badly]
U
باعث خجالت کسی شدن
[با رفتار بد خود]
avalanche
U
عملی که باعث انجام عملهای بعدی میشود
type ahead
U
ویژگی ای که باعث از بین رفتن کلمه میشود
air one's dirty laundry (linen) in public
<idiom>
U
مسئلهای که فاش شدنش باعث ناراحتی شود
pep talk
<idiom>
U
صحبتی که باعث ایجاد انگیزه درفرد شود
avalanches
U
عملی که باعث انجام عملهای بعدی میشود
transfer payment
U
پرداخت پولی که هیچ کارتولیدی را باعث نشود
definitions
U
کارایی و دستوراتی که باعث ایجاد یک عمل می شوند
bias
U
وضع نامنظم گوی که باعث چرخیدن ان میشود
Recent search history
Forum search
more
|
برای این معنی از دیگران سوال بپرسید. (Ask Question)
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Perdic.com