English Persian Dictionary - Beta version
 
پرسش ترجمه خود را ارسال نمایید
| Help | About |
 
Home | Forum / پرسش و پاسخ | + Contribute | Users
Login | Sign up  
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (15 milliseconds)
ارسال یک معنی جدید
Menu
English Persian Menu
way the wind blows <idiom> U چیزی که اتفاق میافتد
معنی که میخواستی رو پیدا نکردی؟ برو تو این صفحه تا از دیگرون کمک بگیری.
Other Matches
it is of frequent U بسیار اتفاق میافتد
common U آنچه اغلب اتفاق میافتد
commoners U آنچه اغلب اتفاق میافتد
commonest U آنچه اغلب اتفاق میافتد
combinatorial explosion U موقعیتی که به هنگام حل مسئله اتفاق میافتد
cyclic U دستیابی به اطلاع ذخیره شده که فقط در یک نقط ه مشخص در حلقه اتفاق میافتد
coincidence circuit U مدار الکترونیکی که یک سیگنال خروجی تولید میکند وقتی که دو ورودی همزمان اتفاق میافتد یا دو کلمه دودویی معادل باشند
coincidence element U مدار الکترونیکی که یک سیگنال خروجی تولید میکند وقتی که دو ورودی همزمان اتفاق میافتد یا دو کلمه دودویی معادل باشند
it occurs twice a day U روزی دوبار رخ میدهد روزی دوبار اتفاق میافتد
interrupts U توقف رخ دادن چیزی که در حال اتفاق است
cry over spilt milk <idiom> U شکایت وناله از چیزی که بتازگی اتفاق افتاده
interrupting U توقف رخ دادن چیزی که در حال اتفاق است
interrupt U توقف رخ دادن چیزی که در حال اتفاق است
the curtain falls U پرده میافتد
gutter ball U گویی که به شیار میافتد
f. come f.served U رودتر راه میافتد
processionist U کسیکه با دستهای راه میافتد
heavier U گوی سریع که نزدیک دروازه میافتد
lineball U توپی که روی خط میافتد و قبول نیست
heavy U گوی سریع که نزدیک دروازه میافتد
foot pedal switch سوئیچی که با پدال پایی بکار میافتد.
lenght U ضربهای که توپ روی دیوارعقب میافتد
heaviest U گوی سریع که نزدیک دروازه میافتد
heavies U گوی سریع که نزدیک دروازه میافتد
chippie U ضربه کوتاه هوایی که به سوراخ میافتد
butterfingers U کسی که چیز زود از دستش میافتد و میشکند
air operated tipping gear U چرخ دندهای که با فشار هوابه کار میافتد
netball U توپی که پس از برخورد با لبه تور به زمین میافتد
hole in one U گوی ضربه خورده از نقطه اغاز که به سوراخ میافتد
yorker U توپی که نزدیک پای توپ زن میافتد و زدن ان مشکل است
an intercurrent disease U ناخوشی که توی ناخوشی دیگر میافتد
confederation U اتفاق
fortuity U اتفاق
accidence U اتفاق
confederations U اتفاق
accidentalism U اتفاق
togtherness U اتفاق
hap U اتفاق
coincidences U اتفاق
coincidence U اتفاق
case U اتفاق
chance U اتفاق
occurence U اتفاق
cases U اتفاق
accidentalness U اتفاق
flukes U اتفاق
fluke U اتفاق
accidents U اتفاق
accident U اتفاق
chanced U اتفاق
happenings U اتفاق
happening U اتفاق
chancing U اتفاق
unity U اتفاق
chances U اتفاق
federal U اتفاق
occurrences U اتفاق
togetherness U اتفاق
events U اتفاق
event U اتفاق
occurrence U اتفاق
confederacy U اتفاق
confederacies U اتفاق
lague U اتفاق
league U اتفاق
leagues U اتفاق
joinder U اتفاق
spigot U لب لوله که در لوله دیگری جا میافتد
fortuitism U عقیده به اتفاق
chance U اتفاق افتادن
it happened U اتفاق افتاد
hap U اتفاق افتادن
betide U اتفاق افتادن
by a unanimity vote U به اتفاق اراء
occurs U اتفاق افتادن
occurred U اتفاق افتادن
by a unanimous U به اتفاق اراء
fall out U اتفاق افتادن
renewal of the convention U تجدید اتفاق
supervention U اتفاق ناگهانی
to be played out [enacted] U اتفاق افتادن
Accompanied by. Together with . U به اتفاق (همراه )
to play itself out U اتفاق افتادن
chanced U اتفاق افتادن
confederative U اتفاق کننده
occur U اتفاق افتادن
Accidentally . By chance. U بر حسب اتفاق
occurred <past-p.> U اتفاق افتاده
occurring U اتفاق افتادن
befall U اتفاق افتادن
happened <past-p.> U اتفاق افتاده
tide U اتفاق افتادن
unanimity U اتفاق اراء
unanimously U به اتفاق اراء
by chance <adv.> U برحسب اتفاق
by accident <adv.> U برحسب اتفاق
by happenstance <adv.> U برحسب اتفاق
befalls U اتفاق افتادن
consensus U اتفاق اراء
chances U اتفاق افتادن
come about U اتفاق افتادن
incidentally <adv.> U برحسب اتفاق
fortuitously <adv.> U برحسب اتفاق
befalling U اتفاق افتادن
coincidentally <adv.> U برحسب اتفاق
chancing U اتفاق افتادن
by hazard <adv.> U برحسب اتفاق
befell U اتفاق افتادن
by a coincidence <adv.> U برحسب اتفاق
at random <adv.> U برحسب اتفاق
disunion U عدم اتفاق
acts of God U اتفاق قهری
befallen U اتفاق افتادن
unison U اتحاد اتفاق
casualist U معتقد به اتفاق
act of God U اتفاق قهری
accidently <adv.> U برحسب اتفاق
come to pass U اتفاق افتادن
consensus of opinion U اتفاق اراء
as it happens <adv.> U برحسب اتفاق
accidentally <adv.> U برحسب اتفاق
as one man U به اتفاق مانند یک مرد
unanimity U اتفاق ارا هم اوازی
sure thing <idiom> U حتما اتفاق افتادن
in the wind <idiom> U بزودی اتفاق افتادن
fortune U اتفاق افتادن مقدرکردن
It never occurred again دیگر اتفاق نیفتاد.
fortunes U اتفاق افتادن مقدرکردن
by chance U برحسب اتفاق یاتصادف
it is bound to nappen U مقدراست اتفاق بیافتد
fortuitously U برحسب اتفاق اتفاقا
previously U زودتر اتفاق افتادن
occurs U رخ دادن یا اتفاق افتادن
consentaneous U دارای اتفاق اراء
What a coincidence ! U چه تصادف ( اتفاق )عجیبی
occurred U رخ دادن یا اتفاق افتادن
occurring U رخ دادن یا اتفاق افتادن
hold breath U منتظر یک اتفاق بودن
occur U رخ دادن یا اتفاق افتادن
allopatric U جداگانه اتفاق افتاده
happened U رخ دادن اتفاق افتادن
happens U رخ دادن اتفاق افتادن
happen U رخ دادن اتفاق افتادن
to concern something U مربوط بودن [شدن] به چیزی [ربط داشتن به چیزی] [بابت چیزی بودن]
bay U چه قبل اتفاق افتاده است
hazards U اتفاق در معرض مخاطره قراردادن
hazard U اتفاق در معرض مخاطره قراردادن
hazarded U اتفاق در معرض مخاطره قراردادن
give U اتفاق افتادن فدا کردن
giving U اتفاق افتادن فدا کردن
immediate U آنچه یکباره اتفاق افتد
gives U اتفاق افتادن فدا کردن
leaguer U عضو مجمع اتفاق ملل
hazarding U اتفاق در معرض مخاطره قراردادن
coincide U دریک زمان اتفاق افتادن
coincided U دریک زمان اتفاق افتادن
coincides U دریک زمان اتفاق افتادن
Accidents wI'll happen . U جلوی اتفاق رانتوان گرفت
coinciding U دریک زمان اتفاق افتادن
accidental U آنچه تصادفی اتفاق افتاده است
Should anything happen to me, ... <idiom> U اگر اتفاق بدی افتاد برای من ...
incident U ناگهان اتفاق افتادن فهور کردن
incidents U ناگهان اتفاق افتادن فهور کردن
It's Lombard Street to a China orange. <idiom> U بطور قطع [حتما] اتفاق می افتد.
It took place under my very eyes. U درست جلوی چشمم اتفاق افتاد
to watch something U مراقب [چیزی] بودن [توجه کردن به چیزی] [چیزی را ملاحظه کردن]
contingent annuity U پرداخت مقرری به علت اتفاق غیر مترقبه
There's no danger of that happening again. U خطری وجود ندارد که آن دوباره اتفاق بیافته.
concert of europe U اتفاق دولت بزرگ اروپا نسبت به مسائل سیاسی
data logging U ضبط دادههای مربوط به حوادثی که در زمانهای متوالی اتفاق می افتند
fluke U یکنوع ماهی پهن دارای دو انتهای نوک تیز اصابت اتفاق
Can count on the fingers of one hand <idiom> U رخ دادن اتفاقی به تعداد انگشتان دست [اتفاق نادر و به دفعات محدود]
flukes U یکنوع ماهی پهن دارای دو انتهای نوک تیز اصابت اتفاق
protocol U خلاصه مذاکرات معاهده و اتفاق نسخه اول و اصلی مقاوله نامه مقدماتی
protocols U خلاصه مذاکرات معاهده و اتفاق نسخه اول و اصلی مقاوله نامه مقدماتی
to stop somebody or something U کسی را یا چیزی را نگاه داشتن [متوقف کردن] [مانع کسی یا چیزی شدن] [جلوگیری کردن از کسی یا از چیزی]
encloses U احاطه شدن با چیزی . قرار دادن چیزی درون چیز دیگر
enclosing U احاطه شدن با چیزی . قرار دادن چیزی درون چیز دیگر
relevance U 1-روش ارتباط چیزی با دیگری .2-اهمیت چیزی دریک موقعیت یا فرآیند
enclose U احاطه شدن با چیزی . قرار دادن چیزی درون چیز دیگر
to appreciate something U قدر چیزی را دانستن [سپاسگذار بودن] [قدردانی کردن برای چیزی]
modifying U تغییر داده چیزی یا مناسب استفاده دیگر کردن چیزی
pushed U فشردن چیزی یا حرکت دادن چیزی با اعمال فشار روی آن
via U حرکت به سوی چیزی یا استفاده از چیزی برای رسیدن به مقصد
replaced U برگرداندن چیزی درجای قبلی , قراردادن چیزی درمحل چیزدیگر
querying U پرسیدن درباره چیزی یا پیشنهاد اینکه چیزی غلط است
query U پرسیدن درباره چیزی یا پیشنهاد اینکه چیزی غلط است
queries U پرسیدن درباره چیزی یا پیشنهاد اینکه چیزی غلط است
queried U پرسیدن درباره چیزی یا پیشنهاد اینکه چیزی غلط است
replaces U برگرداندن چیزی درجای قبلی , قراردادن چیزی درمحل چیزدیگر
modify U تغییر داده چیزی یا مناسب استفاده دیگر کردن چیزی
pushes U فشردن چیزی یا حرکت دادن چیزی با اعمال فشار روی آن
push U فشردن چیزی یا حرکت دادن چیزی با اعمال فشار روی آن
modifies U تغییر داده چیزی یا مناسب استفاده دیگر کردن چیزی
replacing U برگرداندن چیزی درجای قبلی , قراردادن چیزی درمحل چیزدیگر
replace U برگرداندن چیزی درجای قبلی , قراردادن چیزی درمحل چیزدیگر
to esteem somebody or something [for something] U قدر دانستن از [اعتبار دادن به] [ارجمند شمردن] کسی یا چیزی [بخاطر چیزی ]
covets U میل به تملک چیزی کردن طمع به چیزی داشتن
to pass by any thing U از پهلوی چیزی رد شدن چیزی رادرنظرانداختن یاچشم پوشیدن
to hang over anything U سوی چیزی پیشامدگی داشتن بالای چیزی سوارشدن
Recent search history Forum search
more | برای این معنی از دیگران سوال بپرسید. (Ask Question)
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Perdic.com