English Persian Dictionary - Beta version
 
پرسش ترجمه خود را ارسال نمایید
| Help | About |
 
Home | Forum / پرسش و پاسخ | + Contribute | Users
Login | Sign up  
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 157 (2 milliseconds)
ارسال یک معنی جدید
Menu
English Persian Menu
Don't let it get to you. U نگذار این تو را عصبانی بکند.
معنی که میخواستی رو پیدا نکردی؟ برو تو این صفحه تا از دیگرون کمک بگیری.
Other Matches
jitter U عصبانی شدن عصبانی بودن
Don't pick on me. U سر به سر من نگذار.
irrespective U احترام نگذار
Do not leave me alone. U من را تنها نگذار.
Dont spin such yarns . Dont tell lies. U دیگر صفحه نگذار ( دروغ نساز )
Dont get my back up. U نگذار آنرویم (روی سگه ) بالا بیاد
I am counting(relying) on you, dont let me down. U روی تو حساب می کنم نگذار آبرویم برود
Dont let the grass grow under your feet. U نگذار وسط اینکار باد بخورد ( وقفه بیافتد )
let him do his worst U هرچه ازدستش برمیاید بکند
instead of working U بجای اینکه او کار بکند
Let the secretary get on with it . U بگذارید منشی کارش را بکند
the odds are that he will doit U احتمال دارد که انکار را بکند
vicarious work U کاری که کسی به جای دیگری بکند
no one man can do it U هیچکس به تنهایی نمیتوانداین کار را بکند
Let him go jump in the lake . He can go and drown himself . U بگذار هر غلطی می خواهد بکند ( از تهدیدش ترسی ندارم )
microscopist U کسیکه میتواند با ریز بین ازمایش هایی بکند
without lifting a finger U بدون اینکه اصلا کاری بکند [اصطلاح روزمره]
an athlete's body [circulation] can take a lot of punishment. U بدن [گردش خون] یک ورزشکار می تواند فشار زیادی را تحمل بکند .
nobody can take work [abuse] indefinitely. U هیچ کس نمی تواند کار [سو استفاده] را به طور نامحدود تحمل بکند.
margin land U حالتی که بازده زمین فقط جبران پرداخت هزینه ها واستهلاکات را بکند
Dont ever come here again. دیگر هیچوقت پایت را اینجا نگذار. [اینجا نیا.]
following my lead U یک جور بازی که هر بازیکن را وادار میکنند هرکاری که استاد کرد او نیز بکند
After dinner he likes to retire to his study. U پس از شام او [مرد] دوست دارد به اتاق مطالعه خود کناره گیری بکند.
What followed was the usual recital of the wife and children he had to support. U سپس داستان منتج شد به بهانه مرسوم زن و بچه ها که او [مرد] باید از آنها حمایت بکند.
short tempered U عصبانی
huffish U عصبانی
out of temper U عصبانی
uptight <idiom> U عصبانی
wreakful U عصبانی
wrathful U عصبانی
red hot U عصبانی
twittery U عصبانی
horn mad U عصبانی
high strung U عصبانی
maniac U عصبانی
pissed [at] [American E] <adj.> U عصبانی [از]
angry [with] <adj.> U عصبانی [از]
mad [at] <adj.> U عصبانی [از]
pissed off [at] [American E] <adj.> U عصبانی [از]
nervy U عصبانی
angry <adj.> U عصبانی
furious <adj.> U عصبانی
wrathy [colloquial] <adj.> U عصبانی
wrathful [literary] <adj.> U عصبانی
pissed off [vulgar] <adj.> U عصبانی
mad [coll.] [very angry] <adj.> U عصبانی
ireful [literary] <adj.> U عصبانی
jumpy U عصبانی
irate <adj.> U عصبانی
indignant <adj.> U عصبانی
waxy U عصبانی
frantic U عصبانی
mad U عصبانی
huffier U عصبانی
huffiest U عصبانی
huffy U عصبانی
frenetic U عصبانی
pins and needles U عصبانی
maniacs U عصبانی
wroth [chiefly literary] <adj.> U عصبانی
choleric U عصبانی
feisty U عصبانی
pelting U عصبانی
frenetical U عصبانی
maddest U عصبانی
academic freedom آزادی طلاب و محققین در تدریس وتحقیق و نشر افکار خود بدون انکه موسسهای که دراستخدام انند بتواند به انان تعرضی بکند و یا ایشان را درفشار بگذارد
see red U عصبانی شدن
wear on <idiom> U عصبانی شدن
worked up <idiom> U عصبانی ،نگران
mad as a hornet <idiom> U خیلی عصبانی
get someone's blood up <idiom> U عصبانی کردن
blood U عصبانی کردن
enrages U عصبانی کردن
enraged U عصبانی کردن
enrage U عصبانی کردن
nervousness U حالت عصبانی
nervously U بطور عصبانی
madly U با حال عصبانی
wear on U عصبانی کردن
to get on one's nerve U عصبانی کردن
the needle U حالت عصبانی
the fidgets U حالت عصبانی
steam up U عصبانی کردن
provocative U عصبانی کننده
furious U عصبانی متلاطم
in a wrought up state U درحال عصبانی
enraging U عصبانی کردن
funk U عصبانی کردن
neurotic U ادم عصبانی
get one's dander up <idiom> U عصبانی شدن
outrageous U عصبانی کننده
irritates U عصبانی کردن
irritated U عصبانی کردن
irritate U عصبانی کردن
hit the ceiling <idiom> U عصبانی شدن
hit the roof <idiom> U عصبانی شدن
crabs U جرزدن عصبانی کردن
crab U جرزدن عصبانی کردن
to get on somebody's nerves U کسی را عصبانی کردن
He sounds angry. U او عصبانی به نظر میرسد.
piss off <idiom> U عصبانی کردن کسی
outrages U سخت عصبانی شدن
outraging U سخت عصبانی شدن
down on (someone) <idiom> U از چیزی عصبانی بودن
blow-up U ترکاندن عصبانی کردن
blow up U ترکاندن عصبانی کردن
amok U شخص عصبانی و دیوانه
fit to be tied <idiom> U خیلی عصبانی وناامید
flare up <idiom> U یک مرتبه عصبانی شدن
foam at the mouth <idiom> U خیلی عصبانی شدن
get (someone's) goat <idiom> U عصبانی کردن شخص
give someone a piece of your mind <idiom> U عصبانی شدن از کسی
get on one's nerves <idiom> U عصبانی کردن شخص
blow-ups U ترکاندن عصبانی کردن
in one's hair <idiom> U عصبانی کردن شخصی
neuropathic U وابسته بناخوشی عصبانی
neuropathist U متخصص ناخوشیهای عصبانی
rub some one the wrong way U کسی را عصبانی کردن
outraged U سخت عصبانی شدن
outrage U سخت عصبانی شدن
He is outrageous! U او [مرد] آدم را عصبانی می کند!
nervous wreck U آدم بی نهایت عصبانی و نگران
bundle of nerves U آدم بی نهایت عصبانی و نگران
maddened U عصبانی کردن دیوانه شدن
maddens U عصبانی کردن دیوانه شدن
madden U عصبانی کردن دیوانه شدن
nervous U عصبی مربوط به اعصاب عصبانی
bag of nerves U آدم بی نهایت عصبانی و نگران
He got angry and banged the table. U عصبانی شد وزد روی میز
This is a red rag for me. U این من را واقعا عصبانی میکند.
drive someone up a wall <idiom> U از کوره در رفتن ،عصبانی شدن
make one's blood boil <idiom> U کسی را خیلی عصبانی کردن
to never let yourself get to thinking like them <idiom> U نگذارند که نفوذ بقیه مردم مجبورشان بکند طرز فکر مانند بقیه مردم داشته باشند [اصطلاح روزمره]
to snap U یکدفعه عصبانی شدن و داد زدن
to get mad at somebody [something] U از دست کسی [چیزی] عصبانی شدن
go into orbit <idiom> U از کوره در رفتن ،خیلی عصبانی شدن
There were some angry looks in the crowd . U قیافه ها ؟ عصبانی دربین جمعیت دیده می شد
to be mad at somebody [something] U از دست کسی [چیزی] عصبانی بودن
Whatever did he say to make you so angry . U مگر چه گفت که اینقدر عصبانی شدی ؟
sorehead U شخص کم فرفیت که در اثر باخت یا شکست عصبانی میشود
to piss off the wrong people <idiom> U آدمهای دارای نفوذ و قدرت زیاد را عصبانی کردن
I was absolutely infuriated. کارد میزدی خونم در نمی آمد [بی نهایت عصبانی بودم]
crab U عصبانی شدن باعث تحریک وعصبانیت شدن ادم ترشرو
crabs U عصبانی شدن باعث تحریک وعصبانیت شدن ادم ترشرو
inflames U اتش گرفتن عصبانی و ناراحت کردن متراکم کردن
inflaming U اتش گرفتن عصبانی و ناراحت کردن متراکم کردن
inflame U اتش گرفتن عصبانی و ناراحت کردن متراکم کردن
flustered U دست پاچه کردن عصبانی کردن
flusters U دست پاچه کردن عصبانی کردن
flustering U دست پاچه کردن عصبانی کردن
to get annoyed [at] U آزرده شدن [عصبانی شدن] [در باره]
to rile U آزردن [دمق کردن] [عصبانی کردن]
fluster U دست پاچه کردن عصبانی کردن
mad U عصبانی کردن دیوانه کردن
to get riled [to feel riled] U آزرده شدن [عصبانی شدن]
maddest U عصبانی کردن دیوانه کردن
Recent search history Forum search
more | برای این معنی از دیگران سوال بپرسید. (Ask Question)
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Perdic.com