Perdic.com
English Persian Dictionary - Beta version
پرسش ترجمه خود را ارسال نمایید
|
Help
|
About
|
Home
|
Forum / پرسش و پاسخ
|
+
Contribute
|
Users
Login | Sign up
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 72 (5 milliseconds)
ارسال یک معنی جدید
Menu
English
Persian
Menu
walk the plank
<idiom>
U
مجبور به استعفا شدن
معنی که میخواستی رو پیدا نکردی؟ برو تو این صفحه تا از دیگرون کمک بگیری.
Other Matches
resignations
U
استعفا
resignation
U
استعفا
abdication
U
استعفا
resigns
U
استعفا کردن
resigns
U
استعفا دادن از
resign
U
استعفا کردن
resign
U
استعفا دادن از
resignation
[from something]
U
استعفا
[از چیزی]
He was I'll advised to quit (resign).
U
صلاحش نبود که استعفا ء دهد
abdicate
U
کناره گیری کردن استعفا دادن
abdicated
U
کناره گیری کردن استعفا دادن
abdicates
U
کناره گیری کردن استعفا دادن
abdicating
U
کناره گیری کردن استعفا دادن
to send in one's papers
U
کناره گیری از کار کردن استعفا دادن
bound up
U
مجبور
obliged
U
مجبور کردن
obliges
U
مجبور کردن
force
U
مجبور کردن
forcing
U
مجبور کردن
obligation
U
مجبور کردن
obligations
U
مجبور کردن
coercive
U
مجبور کننده
compellable
U
مجبور کردنی
constrainable
U
مجبور کردنی
forces
U
مجبور کردن
oblige
U
مجبور کردن
constraining
U
مجبور کردن
under constraint
U
مجبور درفشار
constrains
U
مجبور کردن
constrain
U
مجبور کردن
compel
U
مجبور کردن
compelled
U
مجبور کردن
compelling
U
مجبور کردن
compels
U
مجبور کردن
impel
U
بر ان داشتن مجبور ساختن
impels
U
بر ان داشتن مجبور ساختن
impelling
U
بر ان داشتن مجبور ساختن
impelled
U
بر ان داشتن مجبور ساختن
induced
U
اغوا کردن مجبور شدن
induces
U
اغوا کردن مجبور شدن
inducing
U
اغوا کردن مجبور شدن
having
U
مجبور بودن وادار کردن
have
U
مجبور بودن وادار کردن
induce
U
اغوا کردن مجبور شدن
forces
U
مجبور کردن کسی به انجام کاری
forcing
U
مجبور کردن کسی به انجام کاری
force
U
مجبور کردن کسی به انجام کاری
toss out
<idiom>
U
مجبور به ترک شدن ،ازدست دادن
put the screws to someone
<idiom>
U
مجبور کردن شخص دراطاعت ازشما
get after someone
<idiom>
U
مجبور کردن شخص درانجام کاری
eat crow
<idiom>
U
مجبور کردن کسی به اشتباه وشکست
The army had to retreat from the battlefield.
U
ارتش مجبور به عقب نشینی از میدان جنگ شد.
walk the plank
<idiom>
U
مجبور به ترک کشتی بوسیله دزدان دریایی
twist one's arm
<idiom>
U
مجبور کردن شخص برای انجام کاری
rat out on
<idiom>
U
مجبور کردن شخص به کاری که دوست نداد
turn out
<idiom>
U
بیرون کردنکسی ،کسی را مجبور به ترک یا رفتن کردن
nemo tenetur se impum accusare
U
هیچ کس مجبور نیست خود رابه گناهی متهم کند
Inevitably it invites/evokes comparison with the original, of which the remake is merely a pale shadow.
U
این به ناچار مقایسه با نسخه اصلی را مجبور می کند که بازسازی فیلمش کاملا قلابی است.
force
U
قوا تحمل کردن مجبور کردن فشار
forcing
U
قوا تحمل کردن مجبور کردن فشار
forces
U
قوا تحمل کردن مجبور کردن فشار
enforced
U
مجبور کردن وادار کردن به کاری
enforce
U
مجبور کردن وادار کردن به کاری
enforcement
U
مجبور کردن وادار کردن به اکراه
enforces
U
مجبور کردن وادار کردن به کاری
enforcing
U
مجبور کردن وادار کردن به کاری
throw out
<idiom>
U
اخراج کردن،مجبور به ترک کردن
work into
<idiom>
U
آرام آرام مجبور شدن
presumption hominis
U
قرینه ضعیفه که به فرض وجود ان طرف مجبور به ابراز ادله معارض نیست چون این قرینه به تنهایی ولو با نبودن دلیل معارض قدرت اثباتی ندارد
reprisals
U
در معنی سیاسی یکی از وسایلی است که دولتهابرای مجبور کردن طرف به حل مسالمت امیز اختلافات به ان متوسل می شوند در این حالت هر دولت روشها واعمال ممکنه را به استثناء عملیات نظامی برای وادارکردن طرف به تسلیم به نظرخود به کار می برد
reprisal
U
در معنی سیاسی یکی از وسایلی است که دولتهابرای مجبور کردن طرف به حل مسالمت امیز اختلافات به ان متوسل می شوند در این حالت هر دولت روشها واعمال ممکنه را به استثناء عملیات نظامی برای وادارکردن طرف به تسلیم به نظرخود به کار می برد
Recent search history
Forum search
more
|
برای این معنی از دیگران سوال بپرسید. (Ask Question)
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Perdic.com