Perdic.com
English Persian Dictionary - Beta version
پرسش ترجمه خود را ارسال نمایید
|
Help
|
About
|
Home
|
Forum / پرسش و پاسخ
|
+
Contribute
|
Users
Login | Sign up
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 202 (10 milliseconds)
ارسال یک معنی جدید
Menu
English
Persian
Menu
bring to pass
U
به وقوع رساندن
معنی که میخواستی رو پیدا نکردی؟ برو تو این صفحه تا از دیگرون کمک بگیری.
Search result with all words
error handling
U
به حداقل رساندن احتمال وقوع خطا روش رفع اشکال
Other Matches
occurrences
U
وقوع
outbreaks
U
وقوع
outbreak
U
وقوع
far between
U
کم وقوع
occurence
U
وقوع
occurance
U
وقوع
occurrence
U
وقوع
incidence
U
وقوع
frequencies
U
کثرت وقوع
contingencies
U
احتمال وقوع
contingency
U
احتمال وقوع
centricity
U
وقوع درمرکز
under way
U
درشرف وقوع
locality
U
محل وقوع
localities
U
محل وقوع
imminence
U
قرابت وقوع
incidence
U
تصادف وقوع
presence
U
وقوع وتکرار
come off
U
وقوع یافتن
frequency
U
کثرت وقوع
chronological
U
بترتیب وقوع
infrequency
U
ندرت وقوع
frequentness
U
کثرت وقوع
recurrenge
U
وقوع مکرر
interjacency
U
وقوع در میان
rede
U
وقوع مصلحت
the scene is laid in paris
U
جای وقوع
done
U
وقوع یافته
scenes
U
جای وقوع
externality
U
وقوع درخارج
scene
U
جای وقوع
come through
U
وقوع یافتن
allopatric
U
بتنهایی وقوع یافته
carry
U
نشانه وقوع وام
carries
U
نشانه وقوع وام
carried
U
نشانه وقوع وام
imminence
U
وقوع خطر نزدیک
failure logcing
U
ثبت وقوع خرابی
alpha radiation
U
وقوع طبیعی پرتو
chronological
U
ترتیب زمانی وقوع
imminency
U
وقوع خطر نزدیک
accident proof
U
علت وقوع حادثه
prejudgment
U
قضاوت قبل از وقوع
red handed
U
حین وقوع جنایت
carrying
U
نشانه وقوع وام
trichromatism
U
وقوع درسه حالت
bring about
U
سبب وقوع امری شدن
rhyme scheme
U
ترتیب وقوع قوافی در بندشعری
mark time
<idiom>
U
منتظر وقوع چیزی بودن
early event time
U
زودترین زمان وقوع یک واقعه
latest event time
U
دیرترین زمان وقوع یک واقعه
hunches
U
فن احساس وقوع امری در اینده
hunched
U
فن احساس وقوع امری در اینده
hunch
U
فن احساس وقوع امری در اینده
hunching
U
فن احساس وقوع امری در اینده
venue
U
محل وقوع جرم یا دعوی
venues
U
محل وقوع جرم یا دعوی
impend
U
اویزان کردن در شرف وقوع بودن
straw in the wind
<idiom>
U
نشانه کوچک قبل از وقوع حادثه
word order
U
ترتیب وقوع کلمه در عبارت یا جمله
preclude
U
مانع شدن ممانعت از وقوع چیزی
precluding
U
مانع شدن ممانعت از وقوع چیزی
precludes
U
مانع شدن ممانعت از وقوع چیزی
precluded
U
مانع شدن ممانعت از وقوع چیزی
pigs might fly
U
وقوع هر چیزبعید نیست کاردنیا را چه دیدی
preordain
U
قبلا وقوع امری را ترتیب دادن
loop
U
ترتیب دستورات که تا وقوع یک شرط تکرار می شوند
looped
U
ترتیب دستورات که تا وقوع یک شرط تکرار می شوند
conditional
U
مین کننده وقوع چندین کار مشخص
alibis
U
غیبت هنگام وقوع جرم جای دیگر
loops
U
ترتیب دستورات که تا وقوع یک شرط تکرار می شوند
alibi
U
غیبت هنگام وقوع جرم جای دیگر
the bird is p of that event
U
مرغ وقوع ان رویدادرا ازپیش احساس میکند
anticipation
U
سبقت وقوع قبل از موعد مقرر پیشدستی
a stitch in time saves nine
<proverb>
U
علاج واقعه قبل از وقوع باید کرد
intercurreace
U
مداخله وقوع درمیان ورود یک ناخوشی درناخوشی دیگر
flags
U
نشانه وقوع عدد نقلی ناشی از تفریق یا جمع
attended operation
U
فرآیندی که در صورت وقوع مشکل یک عملگر آماده دارد
flag
U
بیت ای در کلمه که در صورت وقوع سر زیر ریاضی یک میشود
flag
U
نشانه وقوع عدد نقلی ناشی از تفریق یا جمع
flags
U
بیت ای در کلمه که در صورت وقوع سر زیر ریاضی یک میشود
special vertict
U
رایی که وقوع قضیهای راثابت میکندولی نتیجهای ازان نمیگیرد
to prove an a
U
اثبات اینکه شخص هنگام وقوع جرم دران محل نبوده
faulted
U
خودکار فرآیندی که به طور منط قی یا ریاضی وقوع خطا درمدار را تشخیص میدهد
faults
U
خودکار فرآیندی که به طور منط قی یا ریاضی وقوع خطا درمدار را تشخیص میدهد
fault
U
خودکار فرآیندی که به طور منط قی یا ریاضی وقوع خطا درمدار را تشخیص میدهد
condition
U
1-وضعیت یک مدار یا وسیله یا ثبات 2-وسایل مورد نیاز برای وقوع یک عمل
fallout
U
خرابی مولفههای الکترونیکی که به هنگام کنترل کیفی یک قطعه جدید از تجهیزات به وقوع می پیوندد
counter revolution
U
عملیاتی و تدابیری که بعد از وقوع انقلاب برای خنثی کردن ان انجام و اتخاذ میشود
metal deactivator
U
مادهای که برای کاهش امکان وقوع واکنشهاالکتروشیمیایی در تانک سیستم به سوختهای هیدروکربنی افزوده میشود
unconditional
U
دستوری که کنترل را از یک بخش برنامه به دیگری منتقل میکند , بدون بستگی داشتن به وقوع شرایط ی .
this day six months
U
شش ماه بعد در چنین روزی جهت بیان امر غیر قابل وقوع بکار می رود
flowchart
U
دیاگرامی که محل وقوع تصمیمات منط ق در یک ساختار را نشان میدهد و تاثیر آنها روی اجرای برنامه
flow diagram
U
دیاگرامی که محل وقوع تصمیمات منط ق در یک ساختار را نشان میدهد و تاثیر آنها روی اجرای برنامه
supplying
U
رساندن
imply
U
رساندن
conveys
U
رساندن
implying
U
رساندن
supply
U
رساندن
supplied
U
رساندن
implies
U
رساندن
brings
U
رساندن به
bring
U
رساندن به
conveying
U
رساندن
understand
U
رساندن
understands
U
رساندن
conveyed
U
رساندن
convey
U
رساندن
bringing
U
رساندن به
voters
U
عنصر منطقی باینری که شرایط سیگنال را در دو یاچند کانال مقایسه کرده و درصورت وقوع ناسازگاری حالت انرا عوض میکند
voter
U
عنصر منطقی باینری که شرایط سیگنال را در دو یاچند کانال مقایسه کرده و درصورت وقوع ناسازگاری حالت انرا عوض میکند
faulted
U
برنامهای که وقوع خطا در سیستم را بررسی میکند و ذخیره میکند
fault
U
برنامهای که وقوع خطا در سیستم را بررسی میکند و ذخیره میکند
faults
U
برنامهای که وقوع خطا در سیستم را بررسی میکند و ذخیره میکند
finalizing
U
بپایان رساندن
finalises
U
بپایان رساندن
cause to sustain a loss
U
زیان رساندن به
finalised
U
بپایان رساندن
to get oven
U
به پایان رساندن
bring on
U
بظهور رساندن
to go through with
U
به پایان رساندن
get over
U
به پایان رساندن
conveyable
U
قابل رساندن
finalising
U
بپایان رساندن
exponentiation
U
بتوان رساندن
utilizes
U
بمصرف رساندن
endamage
U
اسیب رساندن
follow out
U
بانجام رساندن
finalizes
U
بپایان رساندن
finalized
U
بپایان رساندن
exponentiation
U
به توان رساندن
get done with
U
به پایان رساندن
finalize
U
بپایان رساندن
carry out
U
به انجام رساندن
bring inbeing
U
به انجام رساندن
accomplish
U
به انجام رساندن
hone
U
به کمال رساندن
to get done with
U
بپایان رساندن
execute
U
به انجام رساندن
fulfill
[American]
U
به انجام رساندن
make a reality
U
به انجام رساندن
make something happen
U
به انجام رساندن
carry into effect
U
به انجام رساندن
put inpractice
U
به انجام رساندن
put ineffect
U
به انجام رساندن
implement
U
به انجام رساندن
carry ineffect
U
به انجام رساندن
actualize
U
به انجام رساندن
actualise
[British]
U
به انجام رساندن
bring into being
U
به انجام رساندن
put into effect
U
به انجام رساندن
put into practice
U
به انجام رساندن
to bring to an end
U
به پایان رساندن
to put a period to
U
بپایان رساندن
to go to with
U
بپایان رساندن
to d. to and end
U
بپایان رساندن
to bring to a termination
U
بپایان رساندن
to bring a bout
U
بوقوع رساندن
put to death
U
به قتل رساندن
put through
U
به نتیجه رساندن
play out
U
بپایان رساندن
outwork
U
بانجام رساندن
do away with
<idiom>
U
به پایان رساندن
maximization
U
بحداکثر رساندن
imbody
U
جا دادن رساندن
hand down
U
بتواتر رساندن
grig
U
ازار رساندن
to bring to an issve
U
به نتیجه رساندن
to bring to pass
U
بوقوع رساندن
to bring to the proof
U
به تجربه رساندن
run out (of something)
<idiom>
U
به پایان رساندن
follow through
<idiom>
U
به پایان رساندن
to top off
U
بپایان رساندن
to see through
U
به پایان رساندن
to see out
U
به پایان رساندن
to put to proof
U
به تجربه رساندن
to push through
U
بپایان رساندن
to have signed
U
به امضا رساندن
to have approved
U
به تصویب رساندن
to deliver a message
U
پیغامی را رساندن
to carry to excess
U
بحدافراط رساندن
to carry through
U
بپایان رساندن
get through
U
به پایان رساندن
assassinating
U
بقتل رساندن
martyrs
U
به شهادت رساندن
forward
U
فرستادن رساندن
forwarded
U
فرستادن رساندن
kill
U
بقتل رساندن
kill
U
به قتل رساندن
harms
U
اسیب رساندن
harming
U
اسیب رساندن
harmed
U
اسیب رساندن
harm
U
اسیب رساندن
knock-ups
U
بپایان رساندن
knock-up
U
بپایان رساندن
kills
U
بقتل رساندن
knock up
U
بپایان رساندن
martyr
U
به شهادت رساندن
intimating
U
مطلبی را رساندن
intimates
U
مطلبی را رساندن
Recent search history
Forum search
more
|
برای این معنی از دیگران سوال بپرسید. (Ask Question)
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Perdic.com