Perdic.com
English Persian Dictionary - Beta version
پرسش ترجمه خود را ارسال نمایید
|
Help
|
About
|
Home
|
Forum / پرسش و پاسخ
|
+
Contribute
|
Users
Login | Sign up
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 202 (3 milliseconds)
ارسال یک معنی جدید
Menu
English
Persian
Menu
fed up with
<idiom>
U
از دست کسی یا چیزی خسته شدن
معنی که میخواستی رو پیدا نکردی؟ برو تو این صفحه تا از دیگرون کمک بگیری.
Search result with all words
iam so tired that i cannot eat
U
چندان خسته هستم که نمیتوانم چیزی بخورم
Other Matches
wayworn
U
خسته و مانده در اثر سفر خسته و کوفته
overweary
U
زیاده خسته کردن خسته شدن
spent
U
خسته
wearies
U
خسته
weary
U
خسته
wearying
U
خسته
exhausted
U
خسته
tires
U
خسته
wearied
U
خسته
aweary
U
خسته
wind broken
U
خسته
washed out
U
خسته
played out
U
خسته
washed-out
U
خسته
careworn
<adj.>
U
دل خسته
whacked
U
خسته
jaded
U
خسته
footworn
U
خسته
tired
U
خسته
blown
U
خسته
outworn
U
خسته
tiring
U
خسته
jadish
U
خسته
tiredly
U
خسته
ennuied
U
خسته
tire
U
خسته
overwork
U
خود را خسته
to knock up
U
خسته شدن
to do up
U
خسته کردن
fatigue
U
خسته کردن
way worn
U
خسته سفر
overworked
U
خود را خسته
fags
U
خسته کردن
fag
U
خسته کردن
uninteresting
U
خسته کننده
blah
U
خسته کننده
fatigues
U
خسته کردن
weariful
U
خسته کننده
fatigue
U
خسته شدن
fatigued
U
خسته شدن
dead alive
U
خسته کننده
way worn
U
خسته راه
fatigued
U
خسته کردن
fatigues
U
خسته شدن
irks
U
خسته شدن
wearing
U
خسته کننده
zonked
U
کاملا خسته
bore
U
خسته کننده
bores
U
خسته کردن
stump
U
خسته وکوفته
stumped
U
خسته وکوفته
stumping
U
خسته وکوفته
stumps
U
خسته وکوفته
bores
U
خسته کننده
weed out
<idiom>
U
خسته شدن از
played out
<idiom>
U
خسته ،از پا درآمده
run ragged
<idiom>
U
خسته شدن
worn-out
U
خسته و کوفته
worn out
U
خسته و کوفته
bore
U
خسته کردن
monotonous
U
خسته کننده
insipid
U
خسته کننده
wearisome
U
خسته کننده
exhausting
U
خسته کننده
lagging
U
خسته کننده
overworking
U
خود را خسته
overworks
U
خود را خسته
indefatigable
U
خسته نشدنی
tedious
U
خسته کننده
jade
U
خسته کردن
harass
U
خسته کردن
harasses
U
خسته کردن
tire
U
خسته کردن
fatiguable
U
خسته شدنی
fatigable
U
خسته شدنی
fatiguing
U
خسته کننده
prosish
U
خسته کننده
neurasthenia
U
خسته روانی
sear
U
خسته خشکاندن
i am weary of writing
U
از نوشتن خسته
strain
U
خسته کردن
overstrain
U
خسته کردن
duller
U
خسته کننده
irk
U
خسته شدن
dullest
U
خسته کننده
sears
U
خسته خشکاندن
seared
U
خسته خشکاندن
forworn
U
وامانده خسته
it irks me
U
خسته شدم
dulls
U
خسته کننده
forwearied
U
خسته فرسوده
tires
U
خسته کردن
dulling
U
خسته کننده
tiring
U
خسته کردن
fatig
U
خسته کننده
irked
U
خسته شدن
dull
U
خسته کننده
dulled
U
خسته کننده
irking
U
خسته شدن
pesthouse
U
خسته خانه
tiresome
U
خسته کننده
he seems to be tired
U
خسته بنظرمیرسد
he seems to be tired
U
خسته مینماید
pest house
U
خسته خانه
strains
U
خسته کردن
tired of writing
U
خسته از نوشتن
grueling
U
خسته کننده فرساینده
nerve wrack
U
خسته کننده اعصاب
tire out
<idiom>
U
خیلی خسته شدن
prolixly
U
بطور خسته کننده
gruelling
U
خسته کننده فرساینده
longsome
U
مطول خسته کننده
I was so tired that …
U
آنقدر خسته بودم که ...
jade
U
یابو یا اسب خسته
langorous
U
خسته سستی اور
i am tired of that
U
از ان کار خسته شدم
unwearied
U
بانشاط خسته نشده
play out
U
خسته کردن ماهی
to overwork oneself
U
خود را خسته کردن
nerve racking
U
خسته کننده اعصاب
nerve-racking
U
خسته کننده اعصاب
to overstrain oneself
U
خود را خسته کردن
wear out
U
کاملا خسته کردن
wearisomely
U
بطور خسته کننده
longueur
U
قسمت خسته کننده
he seems to be tired
U
بنظرمیایدکه خسته است
to concern something
U
مربوط بودن
[شدن]
به چیزی
[ربط داشتن به چیزی]
[بابت چیزی بودن]
overworked
U
خسته کردن به هیجان اوردن
I'm tired of it.
<idiom>
U
من و خسته ام کرده.
[ازش بریدم.]
exhausts
U
خسته کردن ازپای در اوردن
exhaust
U
خسته کردن ازپای در اوردن
overwork
U
خسته کردن به هیجان اوردن
I'm fed up with it.
<idiom>
U
ازش بریدم.
[من و خسته ام کرده.]
I'm sick of it.
<idiom>
U
من و خسته ام کرده.
[ازش بریدم.]
do not waste your breath
U
خودتان را بیخود خسته نکنید
I'm fed up with it.
<idiom>
U
من و خسته ام کرده.
[ازش بریدم.]
world weary
U
بیزارازجهان بیزاراززندگی خسته از زندگی
dead tired
<idiom>
U
خیلی خسته واز پا افتاده
do in
<idiom>
U
خسته شدن ،از پای درآمدن
world-weary
U
بیزارازجهان بیزاراززندگی خسته از زندگی
climb the wall
<idiom>
U
از محیط خسته وعصبانی شدن
overworking
U
خسته کردن به هیجان اوردن
pooped out
<idiom>
U
خسته کننده،از پای درآوردن
overworks
U
خسته کردن به هیجان اوردن
waste one's words
U
زبان خود را خسته کردن
waste one's breath
U
زبان خود را خسته کردن
used up
U
تمامامصرف شده زیاد خسته
I'm sick of it.
<idiom>
U
ازش بریدم.
[من و خسته ام کرده.]
prolix
U
خسته کننده روده دراز
I'm tired of it.
<idiom>
U
ازش بریدم.
[من و خسته ام کرده.]
flag
U
خسته شدن دونده دراخر مسابقه
winds
U
خسته کردن یاشدن ازنفس افتادن
turn on someone
<idiom>
U
به طور ناگهانی از بکی خسته شدن
wind
U
خسته کردن یاشدن ازنفس افتادن
flags
U
خسته شدن دونده دراخر مسابقه
to poreone's eyes out
U
چشم را از بسیاری مطالعه خسته کردن
to overrun oneself
U
از دویدن زیاد خود را خسته کردن
tasks
U
زیاد خسته کردن بکاری گماشتن
to overexert
U
خود را بیش از اندازه خسته کردن
to strain one's eyes
U
چشم خود رازیاد خسته کردن
homely
[British E]
<adj.>
U
عادی و خسته کننده
[واژه تحقیری]
task
U
زیاد خسته کردن بکاری گماشتن
to watch something
U
مراقب
[چیزی]
بودن
[توجه کردن به چیزی]
[چیزی را ملاحظه کردن]
sing-song
U
تناوب یکجور و خسته کنندهی نواخت یا تن صدا
this work is palling on me
U
اینکاردارد برای من خسته کننده یابیمزه میشود
to get into a rut
U
یکنواخت تکراری و خسته کننده شدن
[کاری]
sing-songs
U
تناوب یکجور و خسته کنندهی نواخت یا تن صدا
burn off
U
خسته کردن رقیب باگرفتن سرعت اولیه دوچرخه
mondayish
U
بیحال در روز دوشنبه بواسطه بیکاری یکشنبه خسته از کار
as dull as a ditch-water
U
مثل فیلم های تکراری
[خسته کننده و ملال آور]
Enough already!
[American E]
U
کافیه دیگه!
[خسته شدم از این همه حرف]
[اصطلاح روزمره]
kill off
U
سرعت گرفتن غیرعادی درمسابقه دو استقامت برای خسته کردن حریفان
to stop somebody or something
U
کسی را یا چیزی را نگاه داشتن
[متوقف کردن]
[مانع کسی یا چیزی شدن]
[جلوگیری کردن از کسی یا از چیزی]
to appreciate something
U
قدر چیزی را دانستن
[سپاسگذار بودن]
[قدردانی کردن برای چیزی]
enclosing
U
احاطه شدن با چیزی . قرار دادن چیزی درون چیز دیگر
enclose
U
احاطه شدن با چیزی . قرار دادن چیزی درون چیز دیگر
encloses
U
احاطه شدن با چیزی . قرار دادن چیزی درون چیز دیگر
relevance
U
1-روش ارتباط چیزی با دیگری .2-اهمیت چیزی دریک موقعیت یا فرآیند
query
U
پرسیدن درباره چیزی یا پیشنهاد اینکه چیزی غلط است
replaces
U
برگرداندن چیزی درجای قبلی , قراردادن چیزی درمحل چیزدیگر
replacing
U
برگرداندن چیزی درجای قبلی , قراردادن چیزی درمحل چیزدیگر
queries
U
پرسیدن درباره چیزی یا پیشنهاد اینکه چیزی غلط است
querying
U
پرسیدن درباره چیزی یا پیشنهاد اینکه چیزی غلط است
via
U
حرکت به سوی چیزی یا استفاده از چیزی برای رسیدن به مقصد
replaced
U
برگرداندن چیزی درجای قبلی , قراردادن چیزی درمحل چیزدیگر
pushed
U
فشردن چیزی یا حرکت دادن چیزی با اعمال فشار روی آن
modifies
U
تغییر داده چیزی یا مناسب استفاده دیگر کردن چیزی
pushes
U
فشردن چیزی یا حرکت دادن چیزی با اعمال فشار روی آن
push
U
فشردن چیزی یا حرکت دادن چیزی با اعمال فشار روی آن
modify
U
تغییر داده چیزی یا مناسب استفاده دیگر کردن چیزی
modifying
U
تغییر داده چیزی یا مناسب استفاده دیگر کردن چیزی
replace
U
برگرداندن چیزی درجای قبلی , قراردادن چیزی درمحل چیزدیگر
queried
U
پرسیدن درباره چیزی یا پیشنهاد اینکه چیزی غلط است
to esteem somebody or something
[for something]
U
قدر دانستن از
[اعتبار دادن به]
[ارجمند شمردن]
کسی یا چیزی
[بخاطر چیزی ]
controlling
U
مربوط به چیزی یا اطمینان یافتن از چیزی که بررسی میشود
establish
U
1-کثیف و اثبات چیزی . 2-بیان استفاده یا مقدار چیزی
coveting
U
میل به تملک چیزی کردن طمع به چیزی داشتن
control
U
مربوط به چیزی یا اطمینان یافتن از چیزی که بررسی میشود
controls
U
مربوط به چیزی یا اطمینان یافتن از چیزی که بررسی میشود
establishing
U
1-کثیف و اثبات چیزی . 2-بیان استفاده یا مقدار چیزی
Recent search history
Forum search
more
|
برای این معنی از دیگران سوال بپرسید. (Ask Question)
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Perdic.com