Perdic.com
English Persian Dictionary - Beta version
پرسش ترجمه خود را ارسال نمایید
|
Help
|
About
|
Home
|
Forum / پرسش و پاسخ
|
+
Contribute
|
Users
Login | Sign up
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 202 (11 milliseconds)
ارسال یک معنی جدید
Menu
English
Persian
Menu
carebaria
U
احساس فشار در سر
معنی که میخواستی رو پیدا نکردی؟ برو تو این صفحه تا از دیگرون کمک بگیری.
Search result with all words
membrane keyboard
U
احساس کننده فشار را فعال میکند
Other Matches
extrasensory
U
ماورای احساس معمولی خارج از احساس عادی
angst
U
احساس وحشت و نگرانی احساس بیم
synesthesia
U
احساس سوزش یادرد در یک عضو بدن در اثروجود درد در عضو دیگر بدن احساس متقارن
cabin pressure
U
فشار مطلق داخل هواپیما اختلاف فشار بین کابین واتمسفر پیرامون
pressurized cabin
U
اطاق فشار هوای هواپیما کابین فشار
compensating relief valve
U
شیر رها کننده فشار با شیرترمواستاتیک برای کاهش فشار تنظیم شده هنگامیکه روغن داغ است
pitot static system
U
سیستم نشان دهندهای که باترکیبی از فشار محلی تغذیه میشود اختلاف این دو فشار باسرعت نسبی فاهری متناسب است
pore pressure
U
فشارمنفذی فشار اب منفذی فشار خنثی
cabin pressurization safety valve
U
شیری مرکب از شیر خلاص فشار و خلاء و شیر تخلیه برای جلوگیری از افزایش بیش از حد فشار داخل کابین
compressor pressure ratio
U
نسبت فشار سیال بعد ازکمپرسوز یا در خروجی ان به فشار سیال قبل از ورودیا در ورودی ان
isopiestic
U
دارای فشار یکسان خط هم فشار
low head plant
U
نیروگاه ابی فشار ضعیف تاسیسات فشار ضعیف
piezoelectric
U
ویژگی برخی کریستالها که به هنگام اعمال ولتاژ به انهاتحت فشار قرار می گیرند یابه هنگام قرار گرفتن درمعرض فشار مکانیکی یک ولتاژ تولید می کنند
energy absorber
U
مکانیسم ضربه گیری مکانیسم دفع فشار حرکت دستگاه دفع فشار
aesthsis
U
احساس
apperception
U
احساس
sensed
U
احساس
senses
U
حس احساس
appriciation
U
احساس
sensed
U
حس احساس
impression
U
احساس
impressions
U
احساس
sense
U
حس احساس
senses
U
احساس
sense line
U
خط احساس
feelings
U
احساس
percipience
U
احساس
sensing
U
احساس
esthesis
U
احساس
sense
U
احساس
sensation
U
احساس
gusto
U
احساس
sentiment
U
احساس
thick skinned
U
بی احساس
sensations
U
احساس
apathetic
U
بی احساس
feeling
U
احساس
aesthesiogenic
U
احساس زا
impluse level
U
سطح فشار ضربهای استحکام فشار ضربهای
high voltage transformer
U
ترانسفورماتور فشار قوی مبدل فشار قوی
sense organ
U
عامل احساس
feel
U
احساس کردن
tail between one's legs
<idiom>
U
احساس شرمندگی
appreciating
U
احساس کردن
appreciates
U
احساس کردن
appreciated
U
احساس کردن
feels
U
احساس کردن
stolidly
U
فاقد احساس
stolid
U
فاقد احساس
heavy heart
<idiom>
U
احساس ناراحتی
aggro
U
احساس پرخاشگری
antipathy
U
احساس مخالف
handles
U
احساس بادست
handle
U
احساس بادست
nostalgia
U
احساس غربت
malease
U
احساس مرض
perceptions
U
دریافت احساس
perception
U
دریافت احساس
sense switch
U
گزینهء احساس
sense wire
U
سیم احساس
aesthesia
U
قوه احساس
sensorium
U
مرکز احساس
amenability
U
احساس مسئولیت
really
U
احساس میکنم
sensation of hunger
U
احساس گرسنگی
pang
U
احساس بد وناگهانی
subjective sensation
U
احساس غیرعینی
supersensory
U
مافوق احساس
humiliation
U
احساس حقارت
feeler
U
احساس کننده
feelers
U
احساس کننده
senses
U
احساس کردن
perished
[British]
[colloquial]
[feeling extremely cold]
<adj.>
U
احساس یخ زدگی
appreciate
U
احساس کردن
chilled to the bones
<idiom>
U
احساس یخ زدگی
sensibility
U
احساس ودرک هش
malaise
U
احساس مرض
limen
U
استانه احساس
itchiness
U
احساس خارش
esthesiometer
U
احساس سنج
guilt feeling
U
احساس گناه
feeling of inadequacy
U
احساس نابسندگی
feeling of inadequacy
U
احساس بی کفایتی
impassible
U
فاقد احساس
sensed
U
احساس کردن
dual sensation
U
احساس دوگانه
euthymia
U
احساس سرحالی
sensibilities
U
احساس ودرک هش
dreaded
<adj.>
U
پر از احساس هراس
sense
U
احساس کردن
traction sensation
U
احساس کشیدگی پوست
unreality feeling
U
احساس ناواقعی بودن
apperceptive
U
وابسته به درک و احساس
impercipient
U
بی احساس ادم بی بصیرت
ill at ease
<idiom>
U
احساس عصبانیت وناراحتی
referred sensation
U
احساس جابه جا شده
anhedonia
U
فقدان احساس لذت
ahedonia
U
فقدان احساس لذت
give voice to
<idiom>
U
احساس ونظرت رابیان کن
hate one's guts
<idiom>
U
احساس انزجار از کسی
To feel lonely (lonesme).
U
احساس تنهائی کردن
a pang of hunger
U
احساس ناگهانی گرسنگی
scunner
U
احساس نفرت کردن
too big for one's breeches/boots
<idiom>
U
احساس بزرگی کردن
to be humbled
U
احساس فروتنی کردن
to feel humbled
U
احساس فروتنی کردن
to freeze
U
احساس سردی کردن
palpability
U
قابل احساس و لمس
to feel cold
U
احساس سردی کردن
sense winding
U
سیم پیچ احساس
warm one's blood/heart
<idiom>
U
احساس راحتی کردن
feel like a million dollars
<idiom>
U
احساس خوبی داشتن
feel a bit under the weather
<idiom>
U
[یک کم احساس مریضی کردن]
wamble
U
احساس تهوع کردن
forefeel
U
ازپیش احساس کردن
inapprehensible
U
نامفهوم غیرقابل احساس
pitot pressure
U
فشار وارد به انتن فشارسنج هواپیما یا ناو فشار انتن فشارسنج
clear one's ears
U
متعادل کردن فشار نسبت به پرده گوشها هنگام شیرجه فشار متعادل در طرفین هنگام شیرجه در اب
hunched
U
فن احساس وقوع امری در اینده
hunches
U
فن احساس وقوع امری در اینده
hunching
U
فن احساس وقوع امری در اینده
to t. on any one's corn
U
احساس کسی راجریحه دارکردن
sensate
U
اماده پذیرش حس احساس کردن
abklingen
U
محو شدن تدریجی احساس
Do you feel hungry?
U
شما احساس گرسنگی می کنید؟
amoral
U
بدون احساس مسئولیت اخلاقی
impassibly
U
بی نشان دادن احساس درد
sensory
U
وابسته به مرکز احساس حساس
dysphoria
U
بیقراری احساس ملالت وکسالت
esthesia
U
فرفیت احساس و ادراک حساسیت
to feel humbled
U
احساس شکسته نفسی کردن
to feel fear
U
احساس ترس کردن
[داشتن]
to be humbled
U
احساس شکسته نفسی کردن
I feel faint with hunger.
U
از گرسنگی احساس ضعف می کنم.
prenotion
U
احساس قبلی نسبت بچیزی
to feel a pang of jealousy
U
ناگهانی احساس حسادت کردن
I've got the munchies.
U
یکدفعه احساس گرسنگی میکنم.
intangibly
U
چنانکه نتوان احساس کرد
a pang of love
U
احساس رنج آور عشق
hunch
U
فن احساس وقوع امری در اینده
impassively
U
بی نشان دادن احساس درد یاعاطفه
prickling
U
احساس سوزن سوزنی یا تیغ تیغی
pins and needles
U
احساس مورمور در اثر خواب رفتگی
nurse a grudge
<idiom>
U
احساس تنفر از بعضی مردم را داشتن
(the) creeps
<idiom>
U
احساس تنفر ویا ترس شدید
siege mentality
U
احساس مورد حمله و خصومت بودن
valetudinarianism
U
احساس ضعف و سستی وسواس سلامتی
to be touched
[hit]
by a pang of regret
U
ناگهانی احساس پشیمانی
[افسوس]
کردن
I'm not a bit hungry.
U
یکخورده هم احساس گرسنگی نمی کنم.
conscience-stricken
U
دچار ناراحتی وجدان یا احساس گناه
see one's way clear to do something
<idiom>
U
احساس از عهده کاری برآمدن را داشتن
the bird is p of that event
U
مرغ وقوع ان رویدادرا ازپیش احساس میکند
have half a mind
<idiom>
U
احساس وسوسه کردن بیشتر از تحمل نداشتن
sensitive
U
آنچه حتی تغییرات کوچک را هم احساس میکند
consternate
U
احساس تحیر و وحشت کردن متوحش شدن
to feel a pang of guilt
U
ناگهانی احساس بکنند که گناه کار هستند
he felt a t. on his shoulder
U
احساس دست بخوردگی روی شانه خودکرد
low voltage distribution system
U
شبکه پخش فشار ضعیف تاسیسات پخش فشار ضعیف
hypobaric
U
مربوط به ارزیابی اثار کم شدن فشار جو مربوط به کم شدن فشار جو
miss
U
از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
misses
U
از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
missed
U
از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
to be on a guilt trip
<idiom>
U
احساس خیالی داشتن که مقصر هستنند
[اصطلاح روزمره]
chilled to the bones
<idiom>
U
نفوذ سوز سرما تا مغز استخوان
[احساس یخ زدگی]
telesthesia
U
احساس چیزی از مسافت دوربدون دخالت حواس پنجگانه
impalpably
U
چنانکه لتوان با لامسه احساس کرد بطور بسیارنرم
subliminally
U
غیر کافی برای ایجاد تحریک عصبی یا احساس
to feel like something
U
احساس که شبیه به چیزی باشد کردن
[مثال پارچه]
subliminal
U
غیر کافی برای ایجاد تحریک عصبی یا احساس
Her teacher's presence caused her considerable discomfort.
U
بودن دبیر او
[زن]
احساس ناراحتی زیادی برای او
[زن]
ایجاد کرد.
He felt like he'd finally broken the jinx.
U
او
[مرد]
این احساس را میکرد که بالاخره طلسم را شکنده بود.
She is laying a guilt trip on
[is guilt-tripping]
me for not breast feeding.
U
او
[زن]
به من احساس گناه کاربودن میدهد چونکه من
[به او]
شیر پستان نمی دهم.
He bought them expensive presents, out of guilt.
U
او
[مرد]
بخاطر احساس گناهش برای آنها هدیه گران بها خرید.
textile
U
زیر دست
[احساس نرمی یا زبری فرش بدون توجه به طرح و رنگ آن]
mouse
U
توپی درون آن می چرخد و به احساس کننده هایی می خورد که حرکات افقی و عمودی را در کامپیوتر انجام می دهند
mouses
U
توپی درون آن می چرخد و به احساس کننده هایی می خورد که حرکات افقی و عمودی را در کامپیوتر انجام می دهند
mechanical mouse
U
mouse حرکت داده میشود و توپ درون آن می چرخد و به احساس کننده ها که حرکات افق و عمودی را کنترل می کنند برخورد میکند
autos
U
توانایی یک مدار برای احساس کردن و انتخاب خودکار نرخ صحیحی برای یک خط
auto
U
توانایی یک مدار برای احساس کردن و انتخاب خودکار نرخ صحیحی برای یک خط
presentiments
U
عقیده قبلی نسبت بچیزی احساس وقوع امری از پیش روشن بینی قبلی
presentiment
U
عقیده قبلی نسبت بچیزی احساس وقوع امری از پیش روشن بینی قبلی
Free style
U
[سبک قرن نوزده در احساس سبک کلاسیک و دومستیک]
bunt
U
فشار با سر
isobare
U
هم فشار
isopiestic
U
هم فشار
water pressure
U
فشار اب
low pressure
U
فشار کم
barometric pressure
U
فشار جو
line of thrust
U
خط فشار
pressor
U
فشار زا
back pressure
U
پی فشار
distraint
U
فشار
ice push
U
فشار یخ
pressure sense
U
حس فشار
fantod
U
فشار
weight
U
فشار
pressuring
U
فشار
sense of pressure
U
حس فشار
atmospheric pressure
U
فشار جو
back iron
U
بن فشار
Recent search history
Forum search
more
|
برای این معنی از دیگران سوال بپرسید. (Ask Question)
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Perdic.com