English Persian Dictionary - Beta version
 
پرسش ترجمه خود را ارسال نمایید
| Help | About |
 
Home | Forum / پرسش و پاسخ | + Contribute | Users
Login | Sign up  
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (10 milliseconds)
ارسال یک معنی جدید
Menu
English Persian Menu
interposition U چیزی که در میان چیزهای دیگرگذارند
معنی که میخواستی رو پیدا نکردی؟ برو تو این صفحه تا از دیگرون کمک بگیری.
Other Matches
among other things U میان چیزهای دیگر
among others U میان چیزهای دیگر
inter alia U میان چیزهای دیگر
penny-wise and pound-foolish <idiom> U توجه به چیزی کوچک وکم توجهای به چیزهای با اهمیت
interleave U در میان چیزی جادادن
inclusive U چیزی هک در میان چیز دیگر شامل شود
impacted U کارگذاشته شده میان چیزی گیر کرده
medoterranean U واقع در میان چند زمین میان زمینی
intervenient U در میان اینده واقع در میان
futtock U میان چوب میان تیر
gaudery U چیزهای کم بها
trivia U چیزهای بی اهمیت
oddment U چیزهای متفرقه
cates U چیزهای لذیذ
by gone U چیزهای گذشته
incidentals U چیزهای کوچک
inflammables U چیزهای اتشگیر
inflammable substances U چیزهای اتشگیر
inanimate objects U چیزهای بیجان
munched U چیزهای جویدنی
munches U چیزهای جویدنی
the inevitable U چیزهای عادی
the sublime U چیزهای بلندوعالی
munching U چیزهای جویدنی
scatterings U چیزهای پراکنده
munch U چیزهای جویدنی
post matter U چیزهای پستی
valuables U چیزهای بهادار
bygone U چیزهای گذشته
to compare oppsites U چیزهای ضد را با هم مقایسه کردن
coconscious U ادراک چیزهای یکسان
available amount U مقدار [چیزهای] در دسترس
appurtenence U اسباب چیزهای وابسته
paleology U دانش چیزهای کهنه
impediment U چیزهای دست و پاگیر
impediments U چیزهای دست و پاگیر
coconsciousness U ادراک چیزهای یکسان
microtomy U بریدن چیزهای ریز
Well what do you know!Well i never! U بحق چیزهای نشنیده !
impedimenta U چیزهای دست و پا گیر
to compare apples and oranges <idiom> U چیزهای کاملا گوناگون را با هم برابرکردن
bye U چیزهای کناری یاثانوی فرعی
byes U چیزهای کناری یاثانوی فرعی
plexus U چیزهای درهم پیچیده پیچیدگی
pretty pretties U چیزهای قشنگ و نادان فریب
to i. on particulars U به چیزهای جزئی اهمیت دادن
gimceackery U چیزهای قشنگ وبی مصرف
microphotography U عکس برداری از چیزهای خرد
other things being equal U اگر برای چیزهای دیگر نباشد
She is fond of sweet things. U از چیزهای شیرین ( شیرینی ) خوشش می آید
supemundane U بالاتراز چیزهای وابسته به این جهان
scrape together <idiom> U پول یا چیزهای دیگر جمع کردن
see things <idiom> U چیزهای غیر واقعی راتصور کردن
luff U قلاب مخصوص بلندکردن چیزهای سنگین
irrespectively U بدون ملاحظه چیزهای دیگر مستقلا
bathos U تنزل از مطالب عالی به چیزهای پیش پا افتاده
gutter man U دوره گردیکه چیزهای ارزان وکهنه می فروشد
drainer U خشک اندازنده فرفی که اب چیزهای دیگرراخشک میاندازد
litters U تخته پهن چیزهای غیر ضروری برانکارد
litter U تخته پهن چیزهای غیر ضروری برانکارد
forklift U ماشین مخصوص بلند کردن چیزهای سنگین
littered U تخته پهن چیزهای غیر ضروری برانکارد
intercurrent U مداخله کننده درمیان چیزهای دیگر رخ دهنده
littering U تخته پهن چیزهای غیر ضروری برانکارد
papier U یکجور مقوای سخت که چسب و گل رس و چیزهای دیگربخمیران میزنند
object lessons U درسی که با نشان دادن چیزهای موضوع درس توام میشود
object method of teaching U شیوه امزش بانشان دادن چیزهای موضوع درس یاتصویرانها
nympholepsy U جنون و علاقه شدید برای دسترسی به چیزهای غیرقابل حصول
object lesson U درسی که با نشان دادن چیزهای موضوع درس توام میشود
I am a great believer in using natural things for cleaning. U من هوادار بزرگی در استفاده از چیزهای طبیعی برای تمیز کردن هستم.
matelote U یکجور خوراک ماهی که باشراب و پیاز و چیزهای دیگر درست می کنند
presentationism U عقیده باینکه چیزهای واقعی هنگام درک در مغز انسان نمایش داده میشوند
psychophysics U علم روابط میان روان وتن علم روابط میان روان شناسی وفیزیک
to concern something U مربوط بودن [شدن] به چیزی [ربط داشتن به چیزی] [بابت چیزی بودن]
to watch something U مراقب [چیزی] بودن [توجه کردن به چیزی] [چیزی را ملاحظه کردن]
fryer U سرخ کننده چیزهای سرخ کردنی
to stop somebody or something U کسی را یا چیزی را نگاه داشتن [متوقف کردن] [مانع کسی یا چیزی شدن] [جلوگیری کردن از کسی یا از چیزی]
enclose U احاطه شدن با چیزی . قرار دادن چیزی درون چیز دیگر
to appreciate something U قدر چیزی را دانستن [سپاسگذار بودن] [قدردانی کردن برای چیزی]
enclosing U احاطه شدن با چیزی . قرار دادن چیزی درون چیز دیگر
relevance U 1-روش ارتباط چیزی با دیگری .2-اهمیت چیزی دریک موقعیت یا فرآیند
encloses U احاطه شدن با چیزی . قرار دادن چیزی درون چیز دیگر
replace U برگرداندن چیزی درجای قبلی , قراردادن چیزی درمحل چیزدیگر
replaced U برگرداندن چیزی درجای قبلی , قراردادن چیزی درمحل چیزدیگر
pushes U فشردن چیزی یا حرکت دادن چیزی با اعمال فشار روی آن
replaces U برگرداندن چیزی درجای قبلی , قراردادن چیزی درمحل چیزدیگر
modifies U تغییر داده چیزی یا مناسب استفاده دیگر کردن چیزی
push U فشردن چیزی یا حرکت دادن چیزی با اعمال فشار روی آن
replacing U برگرداندن چیزی درجای قبلی , قراردادن چیزی درمحل چیزدیگر
pushed U فشردن چیزی یا حرکت دادن چیزی با اعمال فشار روی آن
modify U تغییر داده چیزی یا مناسب استفاده دیگر کردن چیزی
query U پرسیدن درباره چیزی یا پیشنهاد اینکه چیزی غلط است
modifying U تغییر داده چیزی یا مناسب استفاده دیگر کردن چیزی
via U حرکت به سوی چیزی یا استفاده از چیزی برای رسیدن به مقصد
queried U پرسیدن درباره چیزی یا پیشنهاد اینکه چیزی غلط است
queries U پرسیدن درباره چیزی یا پیشنهاد اینکه چیزی غلط است
querying U پرسیدن درباره چیزی یا پیشنهاد اینکه چیزی غلط است
to esteem somebody or something [for something] U قدر دانستن از [اعتبار دادن به] [ارجمند شمردن] کسی یا چیزی [بخاطر چیزی ]
controls U مربوط به چیزی یا اطمینان یافتن از چیزی که بررسی میشود
establish U 1-کثیف و اثبات چیزی . 2-بیان استفاده یا مقدار چیزی
establishes U 1-کثیف و اثبات چیزی . 2-بیان استفاده یا مقدار چیزی
establishing U 1-کثیف و اثبات چیزی . 2-بیان استفاده یا مقدار چیزی
controlling U مربوط به چیزی یا اطمینان یافتن از چیزی که بررسی میشود
control U مربوط به چیزی یا اطمینان یافتن از چیزی که بررسی میشود
covets U میل به تملک چیزی کردن طمع به چیزی داشتن
to hang over anything U سوی چیزی پیشامدگی داشتن بالای چیزی سوارشدن
covet U میل به تملک چیزی کردن طمع به چیزی داشتن
correction U صحیح کردن چیزی تغییری که چیزی را درست میکند
to pass by any thing U از پهلوی چیزی رد شدن چیزی رادرنظرانداختن یاچشم پوشیدن
coveting U میل به تملک چیزی کردن طمع به چیزی داشتن
to regard somebody [something] as something U کسی [چیزی] را بعنوان چیزی بحساب آوردن
appreciating U بربهای چیزی افزودن قدر چیزی را دانستن
rates U ارزیابی میزان خوبی چیزی یا بزرگی چیزی
rate U ارزیابی میزان خوبی چیزی یا بزرگی چیزی
appreciates U بربهای چیزی افزودن قدر چیزی را دانستن
think nothing of something <idiom> U فراموش کردن چیزی ،نگران چیزی بودن
appreciated U بربهای چیزی افزودن قدر چیزی را دانستن
appreciate U بربهای چیزی افزودن قدر چیزی را دانستن
bit map U ارایهای از بیت ها که وضعیت خاموش یا روشن بودن انها در ارتباط با ارایهای از چیزهای دیگر است نقشه بیت
extension U طولانی تر کردن چیزی .افزودن چیزی به چیزی دیگر برای طولانی تر کردن آن
extensions U طولانی تر کردن چیزی .افزودن چیزی به چیزی دیگر برای طولانی تر کردن آن
waistline U میان
staggers U یک در میان
waistlines U میان
amid U در میان
amongst U در میان
centers U میان
centered U میان
center U میان
centre U میان
cross country U میان بر
crosscut U میان بر
centred U میان
staggering U یک در میان
stagger U یک در میان
waist U میان
midrib U رگ میان
into U در میان
mesocarp U میان بر
in the midden of U در میان
middle part U میان
in our midst U در میان ما
middle U میان
mean line U خط میان
mean water U میان اب
middles U میان
thru U از میان
half back U میان
mongst U میان
omphalos U میان
overthwart U از میان
shortcut U میان بر
between U میان
through U از میان
diameters U میان بر
middling U میان
diameter U میان بر
intershoot U در میان
per U از میان
among U میان
waists U میان
to wish for something U ارزوی چیزی راکردن چیزی را خواستن
screw up <idiom> U زیروروکردن چیزی ،بهم زدن چیزی
changed U استفاده از چیزی به جای چیزی دیگر
see about (something) <idiom> U دنبال چیزی گشتن ،چیزی را چک کردن
changing U استفاده از چیزی به جای چیزی دیگر
to give up [to waste] something U ول کردن چیزی [کنترل یا هدایت چیزی]
change U استفاده از چیزی به جای چیزی دیگر
fence [around / between something] U نرده [دور چیزی] [بین چیزی]
changes U استفاده از چیزی به جای چیزی دیگر
fence [around / between something] U حصار [دور چیزی] [بین چیزی]
to portray somebody [something] U نمایش دادن کسی یا چیزی [رل کسی یا چیزی را بازی کردن] [کسی یا چیزی را مجسم کردن]
midbrain U میان مغز
middle weight U میان وزن
mesoderm U میان پوست
middlemost U میان ترین
duramen U میان درخت
midmost U میان ترین
middleware U میان افزار
middleweight U میان وزن
midrange U میان دامنه
interlucent U میان تاب
diaphragms U میان پرده
mesosphere U میان کره
mesosphere U میان- سپهر
midcourse U میان راه
floret of the disk U گلچه میان
middle finger U انگشت میان
blow in U حمله از میان خط
midweek U میان هفته
midships U در میان کشتی
entracte U میان پرده
middle sized U میان اندازه
mesothorax U میان سیه
interposing U پا به میان گذاردن
double space U یک سطر در میان
interposes U پا به میان گذاردن
interjecting U در میان اوردن
interjected U در میان اوردن
spotty U چنددر میان
Recent search history Forum search
more | برای این معنی از دیگران سوال بپرسید. (Ask Question)
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Perdic.com