English Persian Dictionary - Beta version
 
پرسش ترجمه خود را ارسال نمایید
| Help | About |
 
Home | Forum / پرسش و پاسخ | + Contribute | Users
Login | Sign up  
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 218 (12 milliseconds)
ارسال یک معنی جدید
Menu
English Persian Menu
binding U لازم الاجرا لازم
bindings U لازم الاجرا لازم
معنی که میخواستی رو پیدا نکردی؟ برو تو این صفحه تا از دیگرون کمک بگیری.
Search result with all words
enforceable U لازم الاجرا
imperative U لازم الاجرا
imperatives U لازم الاجرا
legislation U مجلس مقننه قانون لازم الاجرا
indispensable U لازم الاجرا
binding U لازم الاجرا
bindings U لازم الاجرا
enforceable document U سند لازم الاجرا
pocket judgment U سند قطعی لازم الاجرا
self execuiting U دارای ماده لازم الاجرا
absolute <adj.> U لازم الاجرا
inalienable <adj.> U لازم الاجرا
indispensable <adj.> U لازم الاجرا
inevitable <adj.> U لازم الاجرا
unalienable <adj.> U لازم الاجرا
unalterable <adj.> U لازم الاجرا
Other Matches
d , top concept U تدابیر لازم برای رساندن سطح اماد سکو به سطح لازم در جبهه
execution U 1-زمان لازم برای اجرای یک برنامه یا مجموعه دستورات . 2-زمان لازم برای یک سیکل اجرا
second best theory U نظریه دومین ارجحیت . براساس این نظریه چنانچه یک یا چندشرط از شرایط لازم برای بهینه پارتو وجود نداشته باشد در این صورت رعایت شدن سایر شرایط لازم باقیمانده در ارجحیت ثانی قرار نخواهد گرفت
preequisite U لازم
obbligato U لازم
necessitous U لازم
incumbent U لازم با
incumbents U لازم با
incident U لازم
incidents U لازم
requirement U لازم
needful U لازم
irrevocable U لازم
incidental U لازم
intransitive U لازم
necessary U لازم
obligatory U لازم
due U لازم مقرر
postulated U لازم دانستن
postulates U لازم دانستن
postulating U لازم دانستن
intransitive U فعل لازم
optimum U درجه لازم
sine qua non U شرط لازم
hectic U دارای تب لازم
i thought it necessary to U لازم دانستم که
requiring U لازم دانستن
folderol U غیر لازم
requires U لازم دانستن
interdependent U لازم و ملزوم
assets U مواد لازم
requiring U لازم داشتن
requires U لازم داشتن
required U لازم دانستن
required U لازم داشتن
require U لازم داشتن
requisitions U شرط لازم
requisitioning U شرط لازم
requisite U شرط لازم
requisitioned U شرط لازم
require U لازم دانستن
correlative U لازم و ملزوم
requisition U شرط لازم
prerequisites U شرط لازم
prerequisite U شرط لازم
postulate U لازم دانستن
to d. the need of U لازم ندانستن
qualifications U شرایط لازم
necessary and sufficient U لازم و کافی
makings U شرایط لازم
hard and fast U لازم الاجراء
requirements U شرایط لازم
necessary conditions U شرایط لازم
to become a necessity U لازم شدن
the needful U اقدام لازم
superserviceable U بیش از حد لازم
revocable U غیر لازم
time frames U مدت لازم
time frame U مدت لازم
quantum libet or placet U باندازه لازم
correlative U لازم وملزوم
need U لازم بودن
it needs not U لازم نیست
needed U لازم بودن
intransitively U بطور لازم
induced drag U پسای لازم
ine horse U فاقداسباب لازم
integral part U جزء لازم
the needful U کار لازم
irrevocable contract U عقد لازم
not binding U غیر لازم
it is unnecessary U لازم نیست
needn't U لازم نیست
needing U لازم بودن
ineligible U فاقد شرایط لازم
qualified U دارای شرایط لازم
unqualified U فاقد شرایط لازم
To make the necessary arrangements. U ترتیبات لازم را دادن
needlessly U بطور غیر لازم
hurdle rate of return U نرخ بازده لازم
irrevocable U لازم بائن بلاعزل
sine qua non U امر لازم لاینفک
cut the mustard <idiom> U به حد استاندارد لازم رسیدن
you need not fear U لازم نیست بترسید
you are required to U لازم است شما
ineligibility U فقدان شرایط لازم
if necessary U اگر لازم باشد
it askes for attention U توجه لازم دارد
it is necessary for him to go U لازم است برود
correlative with each other U لازم و ملزوم یکدیگر
bounden duty U وفیفه واجب یا لازم
avaiiability U شرط یا صفت لازم
it is required that U لازم یا مقر ر است که
necessary condition U شرط لازم [ریاضی]
it needs to be done carefully U اینکارتوجه لازم دارد
needle point to say U لازم نیست بشمابگویم که
hydration water U اب لازم برای ابش
possessing the necessary qualifications U واجد شرایط لازم
quantum libet or placet U بمقداری که لازم است
raptatorial U لازم برای شکار
raptatory U لازم برای شکار
supplies U مواد وتجهیزات لازم
if need be U اگر لازم باشد
provisions U وسایل لازم توشه ها
want U خواستن لازم داشتن
unwanted U آنچه لازم نیست
wanted U خواستن لازم داشتن
require U نیاز داشتن لازم بودن
duly U حسب الوفیفه بقدر لازم
disqualifying U فاقد شرایط لازم دانستن
disqualify U فاقد شرایط لازم دانستن
disqualifies U فاقد شرایط لازم دانستن
pre condition U شرط لازم الاجرای قبلی
wanted clerks U دبیر یا نویسنده لازم است
quorum U اکثریت لازم برای مذاکرات
requiring U نیاز داشتن لازم بودن
requires U نیاز داشتن لازم بودن
A human being should have humanity . <proverb> U آدمى را آدمیت لازم است .
required U نیاز داشتن لازم بودن
I'll need a plot of land . U یک قطعه زمین لازم دارم
disqualified U فاقد شرایط لازم دانستن
mantling U مواد لازم برای پوشش
It needs to be said that ... U لازم هست که گفته بشه که ...
provision U اذوقه تدارکات وسایل لازم
needed U نیازمندی احتیاج لازم داشتن
needing U نیازمندی احتیاج لازم داشتن
do the necessary U اقدام لازم بعمل اورید
need U نیازمندی احتیاج لازم داشتن
draw weight U نیروی لازم برای کشیدن زه
inseparable preposition U حرف اضافه لازم یا جدانشدنی
fall due U لازم التادیه شدن دین
magic number U امتیاز لازم برای قهرمانی
climate for growth U شرایط لازم برای رشد
Is my presence absolutely necessary? U آیا حضور من لازم است؟
decision tree U اقدامات لازم جهت تصمیم گیری
i paid his d. wages U مزد او را انچه لازم بود دادم
Reforms are needed in various directions. U تغییراتی ؟ رجهات گوناگون لازم است
undermanned U دارای نفرات کمتر از میزان لازم
undercool U خیلی کمتر از میزان لازم سردکردن
product U ول مواد لازم برای تولید یک محصول
products U ول مواد لازم برای تولید یک محصول
light is necessary to life U روشنایی برای زندگی لازم است
access time U زمان لازم برای پاسخگویی کامپیوتر
barrier material U مواد لازم برای ساختن موانع
check out time U زمان لازم برای ازمایش یک وسیله
check out time U زمان لازم برای تخلیه محل
precautions U درنظرگرفتن احتیاط و جنبههای تامینی لازم
operates U کل زمان لازم برای انجام یک کار
operated U کل زمان لازم برای انجام یک کار
operate U کل زمان لازم برای انجام یک کار
precaution U درنظرگرفتن احتیاط و جنبههای تامینی لازم
storage U فضای لازم برای ذخیره سازی داده
duration U براوردی از زمان لازم جهت انجام یک فعالیت
proceed time U زمان لازم برای معرفی به پایگاه جدید
There's no need to elaborate. U لازم نیست که شما در ادامه چیزی بگید.
nuptias non concubitus , sedconsensus , U قصدنکاح لازم است نه فقط با هم زندگی کردن
aircraft mission equipment U وسایل لازم برای انجام ماموریت هواپیما
aircraft role equipment U تجهیزات لازم برای انجام ماموریت هواپیما
adding U زمان لازم برای انجام یک عمل جمع
adds U زمان لازم برای انجام یک عمل جمع
housekeeping U امور لازم برای نگهداری سیستم کامپیوتری
canonical time unit U زمان لازم برای طی مسافتی معادل یک رادیان
radar mile U زمان لازم برای رسیدن امواج به هدف
add U زمان لازم برای انجام یک عمل جمع
ineligibly U بدون داشتن شرایط لازم برای انتخاب
compacts U فرمول کاهش حجم لازم برای یک متن
compacted U فرمول کاهش حجم لازم برای یک متن
compacting U فرمول کاهش حجم لازم برای یک متن
engineered performance U زمان لازم برای اتمام یک واحد از کار
quorum U حداقل عده لازم برای رسمیت جلسه
compact U فرمول کاهش حجم لازم برای یک متن
to e. upon acovnt book U همه اقلام لازم رادردفترحساب وارد کردن
cross that bridge when you come to it <idiom> U [به حل یک مشکل زمانی اقدام کن که لازم باشه و نه قبلش]
developments U زمان لازم برای توسعه محصول جدید
development U زمان لازم برای توسعه محصول جدید
cycle time U مدت لازم جهت انجام کارهای دوره
meanest U متوسط زمان لازم برای تعمیر یک قطعه خراب
mutatis mutandis U عبارت لاتینی به معنی تغییرات لازم را انجام دادن
mean U متوسط زمان لازم برای تعمیر یک قطعه خراب
limen U کمترین تحریک عصبی که برای ایجاداحساس لازم است
entrance head U بار لازم برای ایجاد جریان ازیک لوله
excess preserves U اندوخته بانکی بیش از حدی که قانونا" لازم است
mach no U سرعت لازم را به دست اوردم یا نیاوردم در رهگیری هوایی
meaner U متوسط زمان لازم برای تعمیر یک قطعه خراب
cure time U زمان لازم برای جامد شدن کامل رزین
purges U پاک کردن داده نا لازم یا قدیمی از فایل یا دیسک
compacted U کمترین تعداد دستورات برنامه لازم برای یک کار
compact U کمترین تعداد دستورات برنامه لازم برای یک کار
compacts U کمترین تعداد دستورات برنامه لازم برای یک کار
compacting U کمترین تعداد دستورات برنامه لازم برای یک کار
purged U پاک کردن داده نا لازم یا قدیمی از فایل یا دیسک
purge U پاک کردن داده نا لازم یا قدیمی از فایل یا دیسک
gibberish U اصطلاحی که برای بیان لازم نبودن داده بکار می رود
footprints U شکل و سطح لازم برای قطعهای از تجهیزات جای کامپیوتر
half thickness U ضخامت لازم برای نصف کردن نفوذ عناصر تراونده
cash dispenser U ماشینی که با داخل نمودن کارت مخصوص ودادن دستور لازم
cash dispensers U ماشینی که با داخل نمودن کارت مخصوص ودادن دستور لازم
disorderly close down U آسیبی در سیستم که اخطار لازم برای قط ع طبیعی نداده است
externals U سیگنال وقفه از رسانه جانبی برای بیان توجه لازم
executes U رویدادهای لازم برای بازیابی کد گشایی و اجرای دستورات حافظه
Recent search history Forum search
more | برای این معنی از دیگران سوال بپرسید. (Ask Question)
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Perdic.com