English Persian Dictionary - Beta version
 
پرسش ترجمه خود را ارسال نمایید
| Help | About | Careers
 
Home | Forum / پرسش و پاسخ | + Contribute | Users
Login | Sign up  
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 204 (7817 milliseconds)
ارسال یک معنی جدید
Menu
English Persian Menu
occasion U تصادف باعث شدن
occasioned U تصادف باعث شدن
occasioning U تصادف باعث شدن
occasions U تصادف باعث شدن
معنی که میخواستی رو پیدا نکردی؟ برو تو این صفحه تا از دیگرون کمک بگیری.
Other Matches
accidents U تصادف
occurence U تصادف
randomly U تصادف
accident U تصادف
collisions U تصادف
collision U تصادف
chancing U تصادف
accidentalism U تصادف
encounter U تصادف
occurance U تصادف
impingement U تصادف
encountered U تصادف
encountering U تصادف
encounters U تصادف
fortuity U تصادف
occurrence U تصادف
occurrences U تصادف
at random U به تصادف
accidentalness U تصادف
gambling U تصادف
chances U تصادف
concurrence U تصادف
random U تصادف
coincidence U تصادف
coincidences U تصادف
shunts U تصادف
shunted U تصادف
shunt U تصادف
chanced U تصادف
chance U تصادف
collided U تصادف کردن
to come in to collision U تصادف کردن
impinges U تصادف کردن
collide U تصادف کردن
impinged U تصادف کردن
impinge U تصادف کردن
run against U تصادف کردن با
run upon U تصادف کردن با
to blunder upon U به تصادف برخوردن به
collides U تصادف کردن
incidence U تصادف وقوع
colliding U تصادف کردن
accidents U تصادف اتومبیل
accident U تصادف اتومبیل
jar U تصادف کردن
jarred U تصادف کردن
jars U تصادف کردن
crushes U تصادف کردن
come into collision U تصادف کردن
crushed U تصادف کردن
occurrences U تصادف رویداد
crush U تصادف کردن
occurrence U تصادف رویداد
accidentalism U تصادف گرایی
casual [not planned] <adj.> U برحسب تصادف
accidently <adv.> U بطور تصادف
hit or miss U برحسب تصادف
incidentally <adv.> U بطور تصادف
haphazardly U برحسب تصادف
haphazard <adj.> U برحسب تصادف
as it happens <adv.> U بطور تصادف
at random <adv.> U بطور تصادف
hit U ضربت تصادف
random <adj.> U برحسب تصادف
accidentally <adv.> U بطور تصادف
fortuitously <adv.> U بطور تصادف
accidental <adj.> U برحسب تصادف
coincidental <adj.> U برحسب تصادف
contingent [accidental] <adj.> U برحسب تصادف
fortuitous <adj.> U برحسب تصادف
incidental <adj.> U برحسب تصادف
stochastic <adj.> U برحسب تصادف
stochastical <adj.> U برحسب تصادف
hits U ضربت تصادف
adventitious <adj.> U برحسب تصادف
hitting U ضربت تصادف
to tun a U تصادف کردن با
by happenstance <adv.> U بطور تصادف
by accident <adv.> U بطور تصادف
by hazard <adv.> U بطور تصادف
coincidentally <adv.> U بطور تصادف
by chance <adv.> U بطور تصادف
by a coincidence <adv.> U بطور تصادف
There has been an accident. تصادف شده است.
to fall across anything به چیزی تصادف کردن
log jam U تصادف موج سواران
nerf U تصادف با اتومبیل دیگر
bops U تصادف کردن برخوردکردن
bopping U تصادف کردن برخوردکردن
bopped U تصادف کردن برخوردکردن
run into U برخوردن تصادف کردن با
bop U تصادف کردن برخوردکردن
What a coincidence ! U چه تصادف ( اتفاق )عجیبی
pile-up U تصادف چند ماشین
Accidentally. By chance. By accident. بر حسب تصادف [تصادفا]
hurtled U با چیزی تصادف کردن
hurtle U با چیزی تصادف کردن
To have an accident. دچار تصادف شدن
hurtles U با چیزی تصادف کردن
happy go lucky U برحسب تصادف لاقید
By a happy coincidence. U دراثر حسن تصادف
hurtling U با چیزی تصادف کردن
smack into <idiom> U بهم خوردن ،تصادف
pile-ups U تصادف چند ماشین
endo U تصادف منجر به واژگونی
accidence U پیش امد تصادف
hurtle U تصادف کردن مصادف شدن
hurtling U تصادف کردن مصادف شدن
strikes U تصادف و نصادم کردن اعتصاب
strike U تصادف و نصادم کردن اعتصاب
hurtled U تصادف کردن مصادف شدن
to i. on something U به چیزی خوردن یا تصادف کردن
to run upon any one U بکسی برخورد یا تصادف کردن
He was involved in a road accident. U او [مرد] در یک تصادف جاده ای بود.
casualism U اعتقاد به شانس و تصادف تصادفا"
posttraumatic U واقع شونده پس از تصادف یا ضربه
hurtles U تصادف کردن مصادف شدن
crashingly U سقوط هواپیما تصادف خودرو برخورد به چیزی
crashing U سقوط هواپیما تصادف خودرو برخورد به چیزی
crashes U سقوط هواپیما تصادف خودرو برخورد به چیزی
crashed U سقوط هواپیما تصادف خودرو برخورد به چیزی
crash U سقوط هواپیما تصادف خودرو برخورد به چیزی
Accidents wI'll happen. U چلوی تصادف ( قضا وقدر ) رانمی توان گرفت
incentives U باعث
author U باعث
causing U باعث
incentive U باعث
causes U باعث
cause U باعث
it will give rise to a quarrel U باعث دعواخواهد شد
vibrative U باعث ارتعاش
motives U محرک باعث
to give rise to U باعث شدن
give rise to U باعث شدن
to give birth to U باعث شدن
set off <idiom> U باعث انفجارشدن
motive U محرک باعث
take its toll <idiom> U باعث ویرانی
touch off <idiom> U باعث انفجارشدن
vibratory U باعث ارتعاش
productive of annoyance U باعث زحمت
makes U باعث شدن
make U باعث شدن
author U باعث شدن
put through the wringer <idiom> U باعث استرسزیاد شدن
do out of <idiom> U باعث از دست دادن
give rise to <idiom> U باعث کاری شدن
get (someone) down <idiom> U باعث ناراحتی شدن
it provokes laughter U باعث خنده است
it occasioned his death U باعث مرگ اوشد
With pleasure. U باعث افتخار من است.
turn one's stomach <idiom> U باعث حال به هم خوردگی
drinking was his ruin U باعث خرابی اوشد
knock oneself out <idiom> U باعث تلاش فراوان
It is to our credit. U باعث روسفیدی ماست
My pleasure. U باعث افتخار من است.
to cavse to see U باعث دیدن شدن
step on one's toes <idiom> U باعث رنجش شدن
throw back U باعث تاخیر شدن رجعت
give to understand <idiom> U باعث فهم کسی شدن
occasioned U سبب موقعیت باعث شدن
casus belli U عمل خصمانه باعث جنگ
knock the living daylights out of someone <idiom> U باعث غش کردن کسی شدن
allergen U مادهای که باعث حساسیت میشود
occasion U سبب موقعیت باعث شدن
step up <idiom> U باعث سریع شدن چیزی
stir up a hornet's nest <idiom> U باعث عصبانیت مردم شدن
make out <idiom> U باعث اعتماد،اثبات شخص
put on the map <idiom> U باعث معروف شدن مکانی
give pause to <idiom> U باعث توقف وفکر شدن
hemagglutinate U باعث انعقاد خون شدن
get through to <idiom> U باعث فهمیدن کسی شود
swirling U گشتن باعث چرخش شدن
makes U باعث شدن وادار یا مجبورکردن
swirls U گشتن باعث چرخش شدن
swirled U گشتن باعث چرخش شدن
have U باعث انجام کاری شدن
having U باعث انجام کاری شدن
make U باعث شدن وادار یا مجبورکردن
swirl U گشتن باعث چرخش شدن
occasions U سبب موقعیت باعث شدن
occasioning U سبب موقعیت باعث شدن
shut up U باعث وقفه در تکلم شدن
have the last laugh <idiom> U باعث احمق بنظر رسیدن شخص
businesses U که باعث میشود یک تجارت کار باشد
business U که باعث میشود یک تجارت کار باشد
bring the house down <idiom> U باعث خنده زیاد دربین تماشاچیان
crack the whip <idiom> U باعث سخت کارکردن شخصی شدن
q fever U تب کیو که باعث ذات الریه میشود
keep (someone) up <idiom> U باعث بیخوابی شدن ،بیدار نگهداشتن
hemolyze U باعث تجزیه گویچه سرخ خون شدن
to show somebody up [by behaving badly] U باعث خجالت کسی شدن [با رفتار بد خود]
avalanche U عملی که باعث انجام عملهای بعدی میشود
type ahead U ویژگی ای که باعث از بین رفتن کلمه میشود
air one's dirty laundry (linen) in public <idiom> U مسئلهای که فاش شدنش باعث ناراحتی شود
pep talk <idiom> U صحبتی که باعث ایجاد انگیزه درفرد شود
avalanches U عملی که باعث انجام عملهای بعدی میشود
transfer payment U پرداخت پولی که هیچ کارتولیدی را باعث نشود
definitions U کارایی و دستوراتی که باعث ایجاد یک عمل می شوند
bias U وضع نامنظم گوی که باعث چرخیدن ان میشود
Recent search history Forum search
1che chizi baes gerefteg galb mishavad
1If he had gone back,it would have been brought disgrace on the family.
3she brought disgrace on the family.
2او باعث ننگ شغل قضاوت است
2او باعث ننگ شغل قضاوت است
1ٌٌwich road user has caused a hazard?
1coffee table conversation piece
2crucification
1Otherwise, throw in a rimshot hit every now and then
2ظروف یکبار مصرف بصورت عامیانه به انگلیسی چی میشه
more | برای این معنی از دیگران سوال بپرسید. (Ask Question)
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Perdic.com