Perdic.com
English Persian Dictionary - Beta version
پرسش ترجمه خود را ارسال نمایید
|
Help
|
About
|
Home
|
Forum / پرسش و پاسخ
|
+
Contribute
|
Users
Login | Sign up
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (15 milliseconds)
ارسال یک معنی جدید
Menu
English
Persian
Menu
coapt
U
باهم متناسب شدن
معنی که میخواستی رو پیدا نکردی؟ برو تو این صفحه تا از دیگرون کمک بگیری.
Other Matches
propor tionably
U
بطور متناسب یا با قرینه چنانکه بتوان متناسب نمود
to set by the ears
U
باهم بدکردن باهم مخالف کردن
commensurate
U
متناسب
applicative
U
متناسب
pro rata
U
متناسب
symmetric
U
متناسب
in proportion
U
متناسب
proprotionable
U
متناسب
proportional
U
متناسب
eurhythmic
U
متناسب
proportionate
U
متناسب
proportionable
U
متناسب
harmonized
U
متناسب بودن
comproportionation
U
ترکیب متناسب
harmonised
U
متناسب بودن
coordinative
U
متناسب سازنده
harmonising
U
متناسب بودن
coordinate
U
متناسب کردن
harmonizing
U
متناسب بودن
harmonizes
U
متناسب بودن
proportionment
U
متناسب سازی
harmonises
U
متناسب بودن
harmonize
U
متناسب بودن
unapt
U
غیر متناسب
appropriated technology
U
تکنولوژی متناسب
commensurateness
U
متناسب کردن تناسب
coordinate
U
متناسب یا هماهنگ کردن
well proportioned
U
با تناسب متناسب موزون
harmonic division
U
طبقه بندی متناسب
proportionate
U
فراخور متناسب کردن
proportional pie graph
U
نمودار گرد متناسب
up to par/scratch/snuff/the mark
<idiom>
U
متناسب با استاندارد طبیعی
proportionably
U
بطور متناسب یا با قرینه
harmonic proportion
U
طبقه بندی متناسب
to set at loggerheads
U
باهم بد کردن باهم مخالف کردن
mismatch
U
متناسب نبودن ناجور بودن
tubbable
U
متناسب برای لوله یا تغاریابشکه
queues
U
ترتیب آن متناسب با آخرین عنصر است
queueing
U
ترتیب آن متناسب با آخرین عنصر است
queued
U
ترتیب آن متناسب با آخرین عنصر است
queue
U
ترتیب آن متناسب با آخرین عنصر است
reddendo singula singulis
U
الفاظ در قسمتهای مختلف سندباید متناسب با هم تعبیرشوند
amplidyne
U
ژنراتور دی سی که ولتاژخروجی ان با تغییرات تحریک میدان متناسب است
best power mixture
U
نسبت متناسب مخلوط سوخت و هوا برای حصول حداکثرقدرت
differentiating cicuit
U
مداری که ولتاژ برون گذاشت ان تقریبا با میزان تغییرولتاژ متناسب است
hook's law
U
تغییر شکل یک جسم الاستیک در دامنه الاستیسیته با تنش وارده متناسب است
actinoelectric
U
اجسامی که دارای خاصیت تولید الکتریسیته در اثر تابش طول موجی متناسب با نورباشند
best economy mixture
U
نسبت متناسب سوخت و بنزین در موتورهای پیستونی جهت حصول بیشترین برد پروازی
acceleration principle
U
براساس این اصل سرمایه گذاری متناسب است با تغییرات تولید که بارابطه زیر بیان می گردد : Y * A = I
conjointly
U
باهم
one with a
U
باهم
together
U
باهم
concerted
U
باهم
inchorus
U
باهم
simoltaneous
U
باهم
tutti
U
باهم
jointly
U
باهم
vis a vis
U
باهم
vis-a-vis
U
باهم
simultaneously
U
باهم
at once
U
باهم
simoltaneously
U
باهم
concurrently
U
باهم
differentiator
U
وسیلهای که برون گذاشت ان با مشتق سیگنال درون گذاشت متناسب است
simultaneous with each other
U
باهم رخ دهنده
all at once
U
همه باهم
to act jointly
U
باهم کارکردن
collaborating
U
باهم کارکردن
collaborates
U
باهم کارکردن
collaborated
U
باهم کارکردن
collaborate
U
باهم کارکردن
to work together
U
باهم کارکردن
cooperate
U
باهم کارکردن
to be together
U
باهم بودن
coadunate
U
باهم روییده
kissing kind
U
باهم دوست
to grow together
U
باهم پیوستن
to huddle together
U
باهم غنودن
to keep company
U
باهم بودن
to whip in
U
باهم نگاهداشتن
cowork
U
باهم کارکردن
We went together .
U
باهم رفتیم
at loggerheads
<idiom>
U
باهم جنگیدن
contemporaneously
U
بطورمعاصر باهم
concomitancy
U
باهم بودن
one anda
U
همه باهم
interweaving
U
باهم امیختن
collocation
U
باهم گذاری
coincide
U
باهم رویدادن
coexists
U
باهم زیستن
interwove
U
باهم امیختن
coexisting
U
باهم زیستن
coexisted
U
باهم زیستن
coexist
U
باهم زیستن
cohabitation
U
زندگی باهم
combining
U
باهم پیوستن
combines
U
باهم پیوستن
coinciding
U
باهم رویدادن
coincides
U
باهم رویدادن
coincided
U
باهم رویدادن
interweaves
U
باهم امیختن
interweave
U
باهم امیختن
combine
U
باهم پیوستن
to be good pax
U
باهم دوست بودن
to grow into one
U
باهم یکی شدن
sums
U
باهم جمع کردن
they had words
U
باهم نزاع کردند
to bill and coo
U
باهم غنج زدن
symmetrize
U
باهم قرینه کردن
to keep friends
U
باهم دوست ماندن
promiscuous bathing
U
ابتنی زن و مرد باهم
interchanging
U
باهم عوض کردن
interwed
U
باهم پیوند کردن
intercommon
U
باهم شرکت کردن
to grow together
U
باهم یکی شدن
to hang together
U
باهم مربوط بودن
to hang together
U
باهم پیوسته یامتحدبودن
We bear no relationship to each other .
U
باهم نسبتی نداریم
impacted
U
باهم جوش خورده
to be together with somebody
U
با کسی باهم بودن
interchanges
U
باهم عوض کردن
interchanged
U
باهم عوض کردن
impacted
U
باهم جمع شده
splice
U
باهم متصل کردن
sum
U
باهم جمع کردن
splicing
U
باهم متصل کردن
to keep company
U
باهم امیزش کردن
co-
U
پیشوندیست بمعنی با و باهم
to set at variance
U
با هم بد کردن باهم مخالف ت
Co
U
پیشوندیست بمعنی با و باهم
trigon
U
اجتماع سه ستاره باهم
splices
U
باهم متصل کردن
spliced
U
باهم متصل کردن
interchange
U
باهم عوض کردن
comparing
U
برابرکردن باهم سنجیدن
cohabits
U
باهم زندگی کردن
coact
U
باهم نمایش دادن
correlation
U
بستگی دوچیز باهم
confuse
U
باهم اشتباه کردن
confuses
U
باهم اشتباه کردن
compare
U
برابرکردن باهم سنجیدن
chum
U
باهم زندگی کردن
coexistent
U
باهم زیست کننده
com
U
پیشوند بمعانی با و باهم
coextend
U
باهم تمدیدیاتوسعه یافتن
grades
U
جورکردن باهم امیختن
compared
U
برابرکردن باهم سنجیدن
grade
U
جورکردن باهم امیختن
compares
U
برابرکردن باهم سنجیدن
cross fertilize
U
باهم پیوند زدن
coapt
U
باهم جور امدن
cohabit
U
باهم زندگی کردن
cohabited
U
باهم زندگی کردن
cohabiting
U
باهم زندگی کردن
chums
U
باهم زندگی کردن
pools
U
شریک شدن باهم اتحادکردن
to go to gether
U
بهم خوردن باهم جوربودن
to cotton with each other
U
باهم ساختن یارفاقت کردن
We entered the room together .
U
باهم وارد اطاق شدیم
out of tune
<idiom>
U
باهم خوب وسازش نداشتن
They are hardly comparable .
U
منا سبتی باهم ندارند
The husband and wife dont get on together.
U
زن وشوهر باهم نمی سازند
col
U
پیشوند بمعانی باو باهم
we are kin
U
ما با هم وابسته ایم ما باهم منسوبیم
conned
U
مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
to spar at each other
U
باهم مشت بازی کردن
pooled
U
شریک شدن باهم اتحادکردن
conning
U
مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
pool
U
شریک شدن باهم اتحادکردن
adding
U
جمع زدن باهم پیوستن
cons
U
مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
to cotton together
U
باهم ساختن یارفاقت کردن
they were made one
U
یعنی باهم عروسی کردند
confluent
U
باهم جاری شونده متلاقی
add
U
جمع زدن باهم پیوستن
simultaneous
U
باهم واقع شونده همزمان
adds
U
جمع زدن باهم پیوستن
con
U
مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
pitot static system
U
سیستم نشان دهندهای که باترکیبی از فشار محلی تغذیه میشود اختلاف این دو فشار باسرعت نسبی فاهری متناسب است
suited
U
منطبق کردن متناسب یا مناسب کردن
suits
U
منطبق کردن متناسب یا مناسب کردن
suit
U
منطبق کردن متناسب یا مناسب کردن
cross fire
U
تداخل دومکالمه تلفنی یا تلگرافی باهم
photo electric
U
وابسته به تاثیر نورو الکتریک باهم
life is not all rose culour
U
در زندگی نوش ونیش باهم است
interfertile
U
اماده زاد و ولد دوتایی باهم
to come to an explanation
U
درتوضیح چیزی باهم موافقت کردن
quirister
U
دسته سرودخوانان کلیسا باهم خواندن
solunar
U
حاصله در اثر خورشید و ماه باهم
in on
<idiom>
U
برای کای باهم جمع شدن
disunited
U
باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
disunite
U
باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
disunites
U
باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
homogeneous
U
مقاربت کننده باهم جنس خود
disuniting
U
باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
They fight like cat and dog .
U
باهم مثل سگ وگربه دعوا می کنند
concatenate
U
دستوری که دو داده یا متغیر را باهم ترکیب میکند
I often confuse the twin brothers .
U
من این دوقلوها رااغلب باهم عوضی می گیرم
hash
U
گوشت وسبزههای پخته که باهم بیامیزند امیزش
mutton chop
U
دنده و نیمی از مهره که باهم سرخ کنند
Recent search history
Forum search
more
|
برای این معنی از دیگران سوال بپرسید. (Ask Question)
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Perdic.com