English Persian Dictionary - Beta version
 
پرسش ترجمه خود را ارسال نمایید
| Help | About |
 
Home | Forum / پرسش و پاسخ | + Contribute | Users
Login | Sign up  
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 202 (22 milliseconds)
ارسال یک معنی جدید
Menu
English Persian Menu
to freeze U احساس سردی کردن
to feel cold U احساس سردی کردن
معنی که میخواستی رو پیدا نکردی؟ برو تو این صفحه تا از دیگرون کمک بگیری.
Other Matches
extrasensory U ماورای احساس معمولی خارج از احساس عادی
angst U احساس وحشت و نگرانی احساس بیم
senses U احساس کردن
appreciates U احساس کردن
appreciate U احساس کردن
sense U احساس کردن
appreciated U احساس کردن
appreciating U احساس کردن
feels U احساس کردن
feel U احساس کردن
sensed U احساس کردن
to feel humbled U احساس فروتنی کردن
scunner U احساس نفرت کردن
too big for one's breeches/boots <idiom> U احساس بزرگی کردن
to be humbled U احساس فروتنی کردن
warm one's blood/heart <idiom> U احساس راحتی کردن
feel a bit under the weather <idiom> U [یک کم احساس مریضی کردن]
To feel lonely (lonesme). U احساس تنهائی کردن
forefeel U ازپیش احساس کردن
wamble U احساس تهوع کردن
synesthesia U احساس سوزش یادرد در یک عضو بدن در اثروجود درد در عضو دیگر بدن احساس متقارن
sensate U اماده پذیرش حس احساس کردن
to feel humbled U احساس شکسته نفسی کردن
to feel a pang of jealousy U ناگهانی احساس حسادت کردن
to feel fear U احساس ترس کردن [داشتن]
to be humbled U احساس شکسته نفسی کردن
to be touched [hit] by a pang of regret U ناگهانی احساس پشیمانی [افسوس] کردن
consternate U احساس تحیر و وحشت کردن متوحش شدن
have half a mind <idiom> U احساس وسوسه کردن بیشتر از تحمل نداشتن
iciness U سردی
chilliness U سردی
gelidity U سردی
ice U یخ سردی
bleakness U سردی
coldness U سردی
frigidness U سردی
frigidly U به سردی
frigidity U سردی
miss U از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
misses U از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
to feel like something U احساس که شبیه به چیزی باشد کردن [مثال پارچه]
missed U از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
cold blood U خون سردی
apathy U خون سردی
cold bloodedness U خون سردی
cold heartedly U باخون سردی
impassiveness U خون سردی
coolly U باخون سردی
impassivity U خون سردی
half heartedness U بی میلی سردی
sang-froid U خون سردی
raw ness U نا ازمودگی- سردی
sang froid U خون سردی
to feel any one's pulse U حس کردن احساس کردن دریافتن
A cold wind is blowing. U باد سردی می وزد
to create a man a lord U کسیراسمت سردی دادن
imperturbableness U خون سردی تشویش ناپذیری
imperturbably U با خون سردی بطور تشویش ناپذیر
indifference to any thing U خون سردی یا بی علاقگی نسبت به چیزی
cold pig U اب سردی که روی ادم خوابیده میریزند تابیدارشود
pampero U باد سردی که از کوههای سوی اقیانوس اطلس می وزد
blizzard U باد تند و سردی که همراه ان دانههای برف باشد
blizzards U باد تند و سردی که همراه ان دانههای برف باشد
This law wI'll be a disincentive to foreign investors. U این قانون باعث سردی سرمایه گذاران خارجی خواهد شد
auto U توانایی یک مدار برای احساس کردن و انتخاب خودکار نرخ صحیحی برای یک خط
autos U توانایی یک مدار برای احساس کردن و انتخاب خودکار نرخ صحیحی برای یک خط
touches U وسیله مسط ح که محل و چیزی که سطح آنرا لمس کرده است احساس میکند برای کنترل محل نشانه گر یا روشن و خاموش کردن وسیله
touch U وسیله مسط ح که محل و چیزی که سطح آنرا لمس کرده است احساس میکند برای کنترل محل نشانه گر یا روشن و خاموش کردن وسیله
senses U احساس
sensed U حس احساس
sensed U احساس
aesthesiogenic U احساس زا
senses U حس احساس
gusto U احساس
appriciation U احساس
sense U احساس
thick skinned U بی احساس
sentiment U احساس
apathetic U بی احساس
feelings U احساس
sensing U احساس
sensations U احساس
impressions U احساس
percipience U احساس
impression U احساس
apperception U احساس
esthesis U احساس
sense U حس احساس
sensation U احساس
sense line U خط احساس
feeling U احساس
aesthsis U احساس
amenability U احساس مسئولیت
subjective sensation U احساس غیرعینی
euthymia U احساس سرحالی
feelers U احساس کننده
feeler U احساس کننده
pang U احساس بد وناگهانی
handle U احساس بادست
carebaria U احساس فشار در سر
sensation of hunger U احساس گرسنگی
esthesiometer U احساس سنج
guilt feeling U احساس گناه
feeling of inadequacy U احساس بی کفایتی
feeling of inadequacy U احساس نابسندگی
dual sensation U احساس دوگانه
sensorium U مرکز احساس
sense wire U سیم احساس
perceptions U دریافت احساس
perception U دریافت احساس
malease U احساس مرض
limen U استانه احساس
handles U احساس بادست
stolidly U فاقد احساس
really U احساس میکنم
supersensory U مافوق احساس
stolid U فاقد احساس
sensibility U احساس ودرک هش
sensibilities U احساس ودرک هش
aggro U احساس پرخاشگری
heavy heart <idiom> U احساس ناراحتی
chilled to the bones <idiom> U احساس یخ زدگی
aesthesia U قوه احساس
antipathy U احساس مخالف
sense switch U گزینهء احساس
nostalgia U احساس غربت
tail between one's legs <idiom> U احساس شرمندگی
humiliation U احساس حقارت
dreaded <adj.> U پر از احساس هراس
sense organ U عامل احساس
perished [British] [colloquial] [feeling extremely cold] <adj.> U احساس یخ زدگی
malaise U احساس مرض
impassible U فاقد احساس
itchiness U احساس خارش
hate one's guts <idiom> U احساس انزجار از کسی
unreality feeling U احساس ناواقعی بودن
give voice to <idiom> U احساس ونظرت رابیان کن
a pang of hunger U احساس ناگهانی گرسنگی
inapprehensible U نامفهوم غیرقابل احساس
sense winding U سیم پیچ احساس
referred sensation U احساس جابه جا شده
ill at ease <idiom> U احساس عصبانیت وناراحتی
traction sensation U احساس کشیدگی پوست
anhedonia U فقدان احساس لذت
ahedonia U فقدان احساس لذت
palpability U قابل احساس و لمس
impercipient U بی احساس ادم بی بصیرت
feel like a million dollars <idiom> U احساس خوبی داشتن
apperceptive U وابسته به درک و احساس
sensory U وابسته به مرکز احساس حساس
esthesia U فرفیت احساس و ادراک حساسیت
Do you feel hungry? U شما احساس گرسنگی می کنید؟
I've got the munchies. U یکدفعه احساس گرسنگی میکنم.
dysphoria U بیقراری احساس ملالت وکسالت
a pang of love U احساس رنج آور عشق
I feel faint with hunger. U از گرسنگی احساس ضعف می کنم.
intangibly U چنانکه نتوان احساس کرد
to t. on any one's corn U احساس کسی راجریحه دارکردن
abklingen U محو شدن تدریجی احساس
hunching U فن احساس وقوع امری در اینده
hunch U فن احساس وقوع امری در اینده
impassibly U بی نشان دادن احساس درد
hunched U فن احساس وقوع امری در اینده
amoral U بدون احساس مسئولیت اخلاقی
prenotion U احساس قبلی نسبت بچیزی
hunches U فن احساس وقوع امری در اینده
conscience-stricken U دچار ناراحتی وجدان یا احساس گناه
valetudinarianism U احساس ضعف و سستی وسواس سلامتی
impassively U بی نشان دادن احساس درد یاعاطفه
see one's way clear to do something <idiom> U احساس از عهده کاری برآمدن را داشتن
(the) creeps <idiom> U احساس تنفر ویا ترس شدید
pins and needles U احساس مورمور در اثر خواب رفتگی
membrane keyboard U احساس کننده فشار را فعال میکند
prickling U احساس سوزن سوزنی یا تیغ تیغی
siege mentality U احساس مورد حمله و خصومت بودن
nurse a grudge <idiom> U احساس تنفر از بعضی مردم را داشتن
I'm not a bit hungry. U یکخورده هم احساس گرسنگی نمی کنم.
to feel a pang of guilt U ناگهانی احساس بکنند که گناه کار هستند
he felt a t. on his shoulder U احساس دست بخوردگی روی شانه خودکرد
sensitive U آنچه حتی تغییرات کوچک را هم احساس میکند
the bird is p of that event U مرغ وقوع ان رویدادرا ازپیش احساس میکند
telesthesia U احساس چیزی از مسافت دوربدون دخالت حواس پنجگانه
subliminal U غیر کافی برای ایجاد تحریک عصبی یا احساس
to be on a guilt trip <idiom> U احساس خیالی داشتن که مقصر هستنند [اصطلاح روزمره]
subliminally U غیر کافی برای ایجاد تحریک عصبی یا احساس
chilled to the bones <idiom> U نفوذ سوز سرما تا مغز استخوان [احساس یخ زدگی]
impalpably U چنانکه لتوان با لامسه احساس کرد بطور بسیارنرم
He felt like he'd finally broken the jinx. U او [مرد] این احساس را میکرد که بالاخره طلسم را شکنده بود.
Her teacher's presence caused her considerable discomfort. U بودن دبیر او [زن] احساس ناراحتی زیادی برای او [زن] ایجاد کرد.
She is laying a guilt trip on [is guilt-tripping] me for not breast feeding. U او [زن] به من احساس گناه کاربودن میدهد چونکه من [به او] شیر پستان نمی دهم.
He bought them expensive presents, out of guilt. U او [مرد] بخاطر احساس گناهش برای آنها هدیه گران بها خرید.
textile U زیر دست [احساس نرمی یا زبری فرش بدون توجه به طرح و رنگ آن]
mouse U توپی درون آن می چرخد و به احساس کننده هایی می خورد که حرکات افقی و عمودی را در کامپیوتر انجام می دهند
mouses U توپی درون آن می چرخد و به احساس کننده هایی می خورد که حرکات افقی و عمودی را در کامپیوتر انجام می دهند
mechanical mouse U mouse حرکت داده میشود و توپ درون آن می چرخد و به احساس کننده ها که حرکات افق و عمودی را کنترل می کنند برخورد میکند
presentiment U عقیده قبلی نسبت بچیزی احساس وقوع امری از پیش روشن بینی قبلی
presentiments U عقیده قبلی نسبت بچیزی احساس وقوع امری از پیش روشن بینی قبلی
Free style U [سبک قرن نوزده در احساس سبک کلاسیک و دومستیک]
quadrature encoding U سیستمی که جهت حرکت mouse را مشخص میکند. در یک mouse مکانیکی , دو احساس WS و سیگنال حرکت عمودی و افقی آنرا تشخیص می دهند. با این روش این سیگنالها ارسال می شوند
to let somebody treat you like a doormat <idiom> U با کسی خیلی بد رفتار کردن [اصطلاح] [ مثال تحقیر کردن بی محلی کردن قلدری کردن]
Recent search history Forum search
more | برای این معنی از دیگران سوال بپرسید. (Ask Question)
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Perdic.com