English Persian Dictionary - Beta version
 
پرسش ترجمه خود را ارسال نمایید
| Help | About |
 
Home | Forum / پرسش و پاسخ | + Contribute | Users
Login | Sign up  
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (22 milliseconds)
ارسال یک معنی جدید
Menu
English Persian Menu
To feel lonely (lonesme). U احساس تنهائی کردن
معنی که میخواستی رو پیدا نکردی؟ برو تو این صفحه تا از دیگرون کمک بگیری.
Other Matches
extrasensory U ماورای احساس معمولی خارج از احساس عادی
friendlessness U تنهائی
loneliness U تنهائی
solitarily U به تنهائی
solitariness U تنهائی
singleness U تنهائی انفراد
angst U احساس وحشت و نگرانی احساس بیم
To live a seeluded life. U درگوشه تنهائی بسر بردن
You can lift the piano alone. U تنهائی نمی توانی پیانو رابلند کنی
appreciated U احساس کردن
feels U احساس کردن
appreciating U احساس کردن
appreciates U احساس کردن
senses U احساس کردن
sensed U احساس کردن
feel U احساس کردن
appreciate U احساس کردن
sense U احساس کردن
to feel cold U احساس سردی کردن
warm one's blood/heart <idiom> U احساس راحتی کردن
scunner U احساس نفرت کردن
forefeel U ازپیش احساس کردن
wamble U احساس تهوع کردن
to be humbled U احساس فروتنی کردن
to feel humbled U احساس فروتنی کردن
to freeze U احساس سردی کردن
feel a bit under the weather <idiom> U [یک کم احساس مریضی کردن]
too big for one's breeches/boots <idiom> U احساس بزرگی کردن
synesthesia U احساس سوزش یادرد در یک عضو بدن در اثروجود درد در عضو دیگر بدن احساس متقارن
to feel fear U احساس ترس کردن [داشتن]
to feel a pang of jealousy U ناگهانی احساس حسادت کردن
to be humbled U احساس شکسته نفسی کردن
sensate U اماده پذیرش حس احساس کردن
to feel humbled U احساس شکسته نفسی کردن
to be touched [hit] by a pang of regret U ناگهانی احساس پشیمانی [افسوس] کردن
consternate U احساس تحیر و وحشت کردن متوحش شدن
have half a mind <idiom> U احساس وسوسه کردن بیشتر از تحمل نداشتن
misses U از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
miss U از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
missed U از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
to feel like something U احساس که شبیه به چیزی باشد کردن [مثال پارچه]
to feel any one's pulse U حس کردن احساس کردن دریافتن
covenant runing with land U شرط منضم به مالکیت زمین تعهد یا شرطی است مربوط به زمین که جزء لازم ولایتجزای ان محسوب میشودو بنابراین به تنهائی قابل انتقال نیست
auto U توانایی یک مدار برای احساس کردن و انتخاب خودکار نرخ صحیحی برای یک خط
autos U توانایی یک مدار برای احساس کردن و انتخاب خودکار نرخ صحیحی برای یک خط
touches U وسیله مسط ح که محل و چیزی که سطح آنرا لمس کرده است احساس میکند برای کنترل محل نشانه گر یا روشن و خاموش کردن وسیله
touch U وسیله مسط ح که محل و چیزی که سطح آنرا لمس کرده است احساس میکند برای کنترل محل نشانه گر یا روشن و خاموش کردن وسیله
feeling U احساس
sensed U حس احساس
sensed U احساس
senses U احساس
sense U حس احساس
sense line U خط احساس
aesthesiogenic U احساس زا
senses U حس احساس
gusto U احساس
sentiment U احساس
sensations U احساس
appriciation U احساس
feelings U احساس
apathetic U بی احساس
impressions U احساس
impression U احساس
apperception U احساس
esthesis U احساس
sensing U احساس
percipience U احساس
thick skinned U بی احساس
aesthsis U احساس
sensation U احساس
sense U احساس
dreaded <adj.> U پر از احساس هراس
amenability U احساس مسئولیت
sensation of hunger U احساس گرسنگی
esthesiometer U احساس سنج
nostalgia U احساس غربت
euthymia U احساس سرحالی
feeling of inadequacy U احساس نابسندگی
feeling of inadequacy U احساس بی کفایتی
impassible U فاقد احساس
dual sensation U احساس دوگانه
supersensory U مافوق احساس
subjective sensation U احساس غیرعینی
stolid U فاقد احساس
guilt feeling U احساس گناه
handles U احساس بادست
handle U احساس بادست
aesthesia U قوه احساس
pang U احساس بد وناگهانی
stolidly U فاقد احساس
sense wire U سیم احساس
malease U احساس مرض
aggro U احساس پرخاشگری
humiliation U احساس حقارت
sensorium U مرکز احساس
limen U استانه احساس
perished [British] [colloquial] [feeling extremely cold] <adj.> U احساس یخ زدگی
chilled to the bones <idiom> U احساس یخ زدگی
sense switch U گزینهء احساس
malaise U احساس مرض
sensibilities U احساس ودرک هش
sensibility U احساس ودرک هش
sense organ U عامل احساس
feeler U احساس کننده
carebaria U احساس فشار در سر
itchiness U احساس خارش
perceptions U دریافت احساس
perception U دریافت احساس
tail between one's legs <idiom> U احساس شرمندگی
antipathy U احساس مخالف
feelers U احساس کننده
really U احساس میکنم
heavy heart <idiom> U احساس ناراحتی
ahedonia U فقدان احساس لذت
anhedonia U فقدان احساس لذت
palpability U قابل احساس و لمس
hate one's guts <idiom> U احساس انزجار از کسی
sense winding U سیم پیچ احساس
impercipient U بی احساس ادم بی بصیرت
inapprehensible U نامفهوم غیرقابل احساس
traction sensation U احساس کشیدگی پوست
unreality feeling U احساس ناواقعی بودن
apperceptive U وابسته به درک و احساس
ill at ease <idiom> U احساس عصبانیت وناراحتی
referred sensation U احساس جابه جا شده
a pang of hunger U احساس ناگهانی گرسنگی
give voice to <idiom> U احساس ونظرت رابیان کن
feel like a million dollars <idiom> U احساس خوبی داشتن
I've got the munchies. U یکدفعه احساس گرسنگی میکنم.
amoral U بدون احساس مسئولیت اخلاقی
hunching U فن احساس وقوع امری در اینده
impassibly U بی نشان دادن احساس درد
hunches U فن احساس وقوع امری در اینده
hunched U فن احساس وقوع امری در اینده
prenotion U احساس قبلی نسبت بچیزی
hunch U فن احساس وقوع امری در اینده
esthesia U فرفیت احساس و ادراک حساسیت
abklingen U محو شدن تدریجی احساس
intangibly U چنانکه نتوان احساس کرد
sensory U وابسته به مرکز احساس حساس
Do you feel hungry? U شما احساس گرسنگی می کنید؟
a pang of love U احساس رنج آور عشق
to t. on any one's corn U احساس کسی راجریحه دارکردن
dysphoria U بیقراری احساس ملالت وکسالت
I feel faint with hunger. U از گرسنگی احساس ضعف می کنم.
valetudinarianism U احساس ضعف و سستی وسواس سلامتی
see one's way clear to do something <idiom> U احساس از عهده کاری برآمدن را داشتن
membrane keyboard U احساس کننده فشار را فعال میکند
conscience-stricken U دچار ناراحتی وجدان یا احساس گناه
I'm not a bit hungry. U یکخورده هم احساس گرسنگی نمی کنم.
nurse a grudge <idiom> U احساس تنفر از بعضی مردم را داشتن
pins and needles U احساس مورمور در اثر خواب رفتگی
siege mentality U احساس مورد حمله و خصومت بودن
prickling U احساس سوزن سوزنی یا تیغ تیغی
(the) creeps <idiom> U احساس تنفر ویا ترس شدید
impassively U بی نشان دادن احساس درد یاعاطفه
the bird is p of that event U مرغ وقوع ان رویدادرا ازپیش احساس میکند
sensitive U آنچه حتی تغییرات کوچک را هم احساس میکند
he felt a t. on his shoulder U احساس دست بخوردگی روی شانه خودکرد
to feel a pang of guilt U ناگهانی احساس بکنند که گناه کار هستند
telesthesia U احساس چیزی از مسافت دوربدون دخالت حواس پنجگانه
subliminal U غیر کافی برای ایجاد تحریک عصبی یا احساس
chilled to the bones <idiom> U نفوذ سوز سرما تا مغز استخوان [احساس یخ زدگی]
to be on a guilt trip <idiom> U احساس خیالی داشتن که مقصر هستنند [اصطلاح روزمره]
subliminally U غیر کافی برای ایجاد تحریک عصبی یا احساس
impalpably U چنانکه لتوان با لامسه احساس کرد بطور بسیارنرم
Her teacher's presence caused her considerable discomfort. U بودن دبیر او [زن] احساس ناراحتی زیادی برای او [زن] ایجاد کرد.
He felt like he'd finally broken the jinx. U او [مرد] این احساس را میکرد که بالاخره طلسم را شکنده بود.
She is laying a guilt trip on [is guilt-tripping] me for not breast feeding. U او [زن] به من احساس گناه کاربودن میدهد چونکه من [به او] شیر پستان نمی دهم.
He bought them expensive presents, out of guilt. U او [مرد] بخاطر احساس گناهش برای آنها هدیه گران بها خرید.
textile U زیر دست [احساس نرمی یا زبری فرش بدون توجه به طرح و رنگ آن]
mouses U توپی درون آن می چرخد و به احساس کننده هایی می خورد که حرکات افقی و عمودی را در کامپیوتر انجام می دهند
mouse U توپی درون آن می چرخد و به احساس کننده هایی می خورد که حرکات افقی و عمودی را در کامپیوتر انجام می دهند
mechanical mouse U mouse حرکت داده میشود و توپ درون آن می چرخد و به احساس کننده ها که حرکات افق و عمودی را کنترل می کنند برخورد میکند
presentiments U عقیده قبلی نسبت بچیزی احساس وقوع امری از پیش روشن بینی قبلی
presentiment U عقیده قبلی نسبت بچیزی احساس وقوع امری از پیش روشن بینی قبلی
Free style U [سبک قرن نوزده در احساس سبک کلاسیک و دومستیک]
quadrature encoding U سیستمی که جهت حرکت mouse را مشخص میکند. در یک mouse مکانیکی , دو احساس WS و سیگنال حرکت عمودی و افقی آنرا تشخیص می دهند. با این روش این سیگنالها ارسال می شوند
to let somebody treat you like a doormat <idiom> U با کسی خیلی بد رفتار کردن [اصطلاح] [ مثال تحقیر کردن بی محلی کردن قلدری کردن]
unmew U رها کردن ازاد کردن ول کردن مرخص کردن بخشودن صرف نظر کرن
discharges U اخراج کردن خالی کردن پیاده کردن بار ازاد کردن
discharge U اخراج کردن خالی کردن پیاده کردن بار ازاد کردن
countervial U خنثی کردن- برابری کردن با- جبران کردن- تلاقی کردن
captures U اسیر کردن گرفتار کردن تصرف کردن دستگیر کردن
capturing U اسیر کردن گرفتار کردن تصرف کردن دستگیر کردن
capture U اسیر کردن گرفتار کردن تصرف کردن دستگیر کردن
challengo U ادعا کردن دعوت کردن اعلام نشانی اسم عبور خواستن درخواست معرف کردن
verifies U مقایسه کردن با اصل پیام بررسی کردن ازمایش کردن از نظر صحت و دقت
verified U مقایسه کردن با اصل پیام بررسی کردن ازمایش کردن از نظر صحت و دقت
verify U مقایسه کردن با اصل پیام بررسی کردن ازمایش کردن از نظر صحت و دقت
verifying U مقایسه کردن با اصل پیام بررسی کردن ازمایش کردن از نظر صحت و دقت
shoot U جمع کردن پا وپرت کردن انها همراه باراست کردن سریع بدن
shoots U جمع کردن پا وپرت کردن انها همراه باراست کردن سریع بدن
foster U تشویق کردن- حمایت کردن-پیشرفت دادن- تقویت کردن- به جلو بردن
survey U براورد کردن نقشه برداری کردن از مساحی کردن پیمودن بازدید
orient U جهت یابی کردن بجهت معینی راهنمایی کردن میزان کردن
to temper [metal or glass] U آب دادن [سخت کردن] [آبدیده کردن] [بازپخت کردن] [فلز یا شیشه]
surveys U براورد کردن نقشه برداری کردن از مساحی کردن پیمودن بازدید
orienting U جهت یابی کردن بجهت معینی راهنمایی کردن میزان کردن
orients U جهت یابی کردن بجهت معینی راهنمایی کردن میزان کردن
Recent search history Forum search
more | برای این معنی از دیگران سوال بپرسید. (Ask Question)
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Perdic.com