English Persian Dictionary - Beta version
 
پرسش ترجمه خود را ارسال نمایید
| Help | About |
 
Home | Forum / پرسش و پاسخ | + Contribute | Users
Login | Sign up  
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 237 (49 milliseconds)
ارسال یک معنی جدید
Menu
English Persian Menu
to feel fear U احساس ترس کردن [داشتن]
معنی که میخواستی رو پیدا نکردی؟ برو تو این صفحه تا از دیگرون کمک بگیری.
Search result with all words
sense U احساس کردن
sensed U احساس کردن
senses U احساس کردن
miss U از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
missed U از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
misses U از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
auto U توانایی یک مدار برای احساس کردن و انتخاب خودکار نرخ صحیحی برای یک خط
autos U توانایی یک مدار برای احساس کردن و انتخاب خودکار نرخ صحیحی برای یک خط
appreciate U احساس کردن
appreciated U احساس کردن
appreciates U احساس کردن
appreciating U احساس کردن
feel U احساس کردن
feels U احساس کردن
touch U وسیله مسط ح که محل و چیزی که سطح آنرا لمس کرده است احساس میکند برای کنترل محل نشانه گر یا روشن و خاموش کردن وسیله
touches U وسیله مسط ح که محل و چیزی که سطح آنرا لمس کرده است احساس میکند برای کنترل محل نشانه گر یا روشن و خاموش کردن وسیله
consternate U احساس تحیر و وحشت کردن متوحش شدن
forefeel U ازپیش احساس کردن
scunner U احساس نفرت کردن
sensate U اماده پذیرش حس احساس کردن
to feel any one's pulse U حس کردن احساس کردن دریافتن
wamble U احساس تهوع کردن
To feel lonely (lonesme). U احساس تنهائی کردن
have half a mind <idiom> U احساس وسوسه کردن بیشتر از تحمل نداشتن
too big for one's breeches/boots <idiom> U احساس بزرگی کردن
warm one's blood/heart <idiom> U احساس راحتی کردن
to feel a pang of jealousy U ناگهانی احساس حسادت کردن
to be touched [hit] by a pang of regret U ناگهانی احساس پشیمانی [افسوس] کردن
to feel humbled U احساس فروتنی کردن
to be humbled U احساس فروتنی کردن
to feel humbled U احساس شکسته نفسی کردن
to be humbled U احساس شکسته نفسی کردن
to freeze U احساس سردی کردن
to feel cold U احساس سردی کردن
to feel like something U احساس که شبیه به چیزی باشد کردن [مثال پارچه]
feel a bit under the weather <idiom> U [یک کم احساس مریضی کردن]
Other Matches
extrasensory U ماورای احساس معمولی خارج از احساس عادی
angst U احساس وحشت و نگرانی احساس بیم
synesthesia U احساس سوزش یادرد در یک عضو بدن در اثروجود درد در عضو دیگر بدن احساس متقارن
feelings U احساس
sensing U احساس
feeling U احساس
apathetic U بی احساس
sensations U احساس
sensation U احساس
sense line U خط احساس
sentiment U احساس
thick skinned U بی احساس
aesthesiogenic U احساس زا
appriciation U احساس
aesthsis U احساس
sensed U احساس
sensed U حس احساس
gusto U احساس
apperception U احساس
senses U حس احساس
senses U احساس
impressions U احساس
esthesis U احساس
impression U احساس
sense U احساس
sense U حس احساس
percipience U احساس
stolidly U فاقد احساس
stolid U فاقد احساس
chilled to the bones <idiom> U احساس یخ زدگی
malaise U احساس مرض
feelers U احساس کننده
esthesiometer U احساس سنج
dual sensation U احساس دوگانه
perished [British] [colloquial] [feeling extremely cold] <adj.> U احساس یخ زدگی
humiliation U احساس حقارت
dreaded <adj.> U پر از احساس هراس
aesthesia U قوه احساس
tail between one's legs <idiom> U احساس شرمندگی
carebaria U احساس فشار در سر
heavy heart <idiom> U احساس ناراحتی
aggro U احساس پرخاشگری
pang U احساس بد وناگهانی
feeler U احساس کننده
sensation of hunger U احساس گرسنگی
amenability U احساس مسئولیت
limen U استانه احساس
sensibilities U احساس ودرک هش
feeling of inadequacy U احساس بی کفایتی
feeling of inadequacy U احساس نابسندگی
sense switch U گزینهء احساس
sense organ U عامل احساس
really U احساس میکنم
sensibility U احساس ودرک هش
sense wire U سیم احساس
sensorium U مرکز احساس
antipathy U احساس مخالف
itchiness U احساس خارش
nostalgia U احساس غربت
supersensory U مافوق احساس
impassible U فاقد احساس
guilt feeling U احساس گناه
subjective sensation U احساس غیرعینی
malease U احساس مرض
perception U دریافت احساس
perceptions U دریافت احساس
euthymia U احساس سرحالی
handles U احساس بادست
handle U احساس بادست
anhedonia U فقدان احساس لذت
ill at ease <idiom> U احساس عصبانیت وناراحتی
palpability U قابل احساس و لمس
feel like a million dollars <idiom> U احساس خوبی داشتن
give voice to <idiom> U احساس ونظرت رابیان کن
hate one's guts <idiom> U احساس انزجار از کسی
inapprehensible U نامفهوم غیرقابل احساس
apperceptive U وابسته به درک و احساس
ahedonia U فقدان احساس لذت
impercipient U بی احساس ادم بی بصیرت
referred sensation U احساس جابه جا شده
traction sensation U احساس کشیدگی پوست
unreality feeling U احساس ناواقعی بودن
a pang of hunger U احساس ناگهانی گرسنگی
sense winding U سیم پیچ احساس
hunching U فن احساس وقوع امری در اینده
hunch U فن احساس وقوع امری در اینده
prenotion U احساس قبلی نسبت بچیزی
a pang of love U احساس رنج آور عشق
intangibly U چنانکه نتوان احساس کرد
hunched U فن احساس وقوع امری در اینده
I've got the munchies. U یکدفعه احساس گرسنگی میکنم.
abklingen U محو شدن تدریجی احساس
I feel faint with hunger. U از گرسنگی احساس ضعف می کنم.
Do you feel hungry? U شما احساس گرسنگی می کنید؟
hunches U فن احساس وقوع امری در اینده
sensory U وابسته به مرکز احساس حساس
impassibly U بی نشان دادن احساس درد
dysphoria U بیقراری احساس ملالت وکسالت
esthesia U فرفیت احساس و ادراک حساسیت
amoral U بدون احساس مسئولیت اخلاقی
to t. on any one's corn U احساس کسی راجریحه دارکردن
membrane keyboard U احساس کننده فشار را فعال میکند
impassively U بی نشان دادن احساس درد یاعاطفه
nurse a grudge <idiom> U احساس تنفر از بعضی مردم را داشتن
conscience-stricken U دچار ناراحتی وجدان یا احساس گناه
see one's way clear to do something <idiom> U احساس از عهده کاری برآمدن را داشتن
valetudinarianism U احساس ضعف و سستی وسواس سلامتی
siege mentality U احساس مورد حمله و خصومت بودن
pins and needles U احساس مورمور در اثر خواب رفتگی
I'm not a bit hungry. U یکخورده هم احساس گرسنگی نمی کنم.
prickling U احساس سوزن سوزنی یا تیغ تیغی
(the) creeps <idiom> U احساس تنفر ویا ترس شدید
sensitive U آنچه حتی تغییرات کوچک را هم احساس میکند
he felt a t. on his shoulder U احساس دست بخوردگی روی شانه خودکرد
the bird is p of that event U مرغ وقوع ان رویدادرا ازپیش احساس میکند
to feel a pang of guilt U ناگهانی احساس بکنند که گناه کار هستند
impalpably U چنانکه لتوان با لامسه احساس کرد بطور بسیارنرم
telesthesia U احساس چیزی از مسافت دوربدون دخالت حواس پنجگانه
subliminal U غیر کافی برای ایجاد تحریک عصبی یا احساس
to be on a guilt trip <idiom> U احساس خیالی داشتن که مقصر هستنند [اصطلاح روزمره]
subliminally U غیر کافی برای ایجاد تحریک عصبی یا احساس
chilled to the bones <idiom> U نفوذ سوز سرما تا مغز استخوان [احساس یخ زدگی]
He felt like he'd finally broken the jinx. U او [مرد] این احساس را میکرد که بالاخره طلسم را شکنده بود.
Her teacher's presence caused her considerable discomfort. U بودن دبیر او [زن] احساس ناراحتی زیادی برای او [زن] ایجاد کرد.
She is laying a guilt trip on [is guilt-tripping] me for not breast feeding. U او [زن] به من احساس گناه کاربودن میدهد چونکه من [به او] شیر پستان نمی دهم.
textile U زیر دست [احساس نرمی یا زبری فرش بدون توجه به طرح و رنگ آن]
He bought them expensive presents, out of guilt. U او [مرد] بخاطر احساس گناهش برای آنها هدیه گران بها خرید.
mouses U توپی درون آن می چرخد و به احساس کننده هایی می خورد که حرکات افقی و عمودی را در کامپیوتر انجام می دهند
mouse U توپی درون آن می چرخد و به احساس کننده هایی می خورد که حرکات افقی و عمودی را در کامپیوتر انجام می دهند
mechanical mouse U mouse حرکت داده میشود و توپ درون آن می چرخد و به احساس کننده ها که حرکات افق و عمودی را کنترل می کنند برخورد میکند
presentiment U عقیده قبلی نسبت بچیزی احساس وقوع امری از پیش روشن بینی قبلی
presentiments U عقیده قبلی نسبت بچیزی احساس وقوع امری از پیش روشن بینی قبلی
Free style U [سبک قرن نوزده در احساس سبک کلاسیک و دومستیک]
quadrature encoding U سیستمی که جهت حرکت mouse را مشخص میکند. در یک mouse مکانیکی , دو احساس WS و سیگنال حرکت عمودی و افقی آنرا تشخیص می دهند. با این روش این سیگنالها ارسال می شوند
to let somebody treat you like a doormat <idiom> U با کسی خیلی بد رفتار کردن [اصطلاح] [ مثال تحقیر کردن بی محلی کردن قلدری کردن]
unmew U رها کردن ازاد کردن ول کردن مرخص کردن بخشودن صرف نظر کرن
discharge U اخراج کردن خالی کردن پیاده کردن بار ازاد کردن
discharges U اخراج کردن خالی کردن پیاده کردن بار ازاد کردن
capture U اسیر کردن گرفتار کردن تصرف کردن دستگیر کردن
countervial U خنثی کردن- برابری کردن با- جبران کردن- تلاقی کردن
captures U اسیر کردن گرفتار کردن تصرف کردن دستگیر کردن
capturing U اسیر کردن گرفتار کردن تصرف کردن دستگیر کردن
challengo U ادعا کردن دعوت کردن اعلام نشانی اسم عبور خواستن درخواست معرف کردن
verifies U مقایسه کردن با اصل پیام بررسی کردن ازمایش کردن از نظر صحت و دقت
verify U مقایسه کردن با اصل پیام بررسی کردن ازمایش کردن از نظر صحت و دقت
verifying U مقایسه کردن با اصل پیام بررسی کردن ازمایش کردن از نظر صحت و دقت
verified U مقایسه کردن با اصل پیام بررسی کردن ازمایش کردن از نظر صحت و دقت
shoot U جمع کردن پا وپرت کردن انها همراه باراست کردن سریع بدن
foster U تشویق کردن- حمایت کردن-پیشرفت دادن- تقویت کردن- به جلو بردن
shoots U جمع کردن پا وپرت کردن انها همراه باراست کردن سریع بدن
orients U جهت یابی کردن بجهت معینی راهنمایی کردن میزان کردن
orienting U جهت یابی کردن بجهت معینی راهنمایی کردن میزان کردن
survey U براورد کردن نقشه برداری کردن از مساحی کردن پیمودن بازدید
surveyed U براورد کردن نقشه برداری کردن از مساحی کردن پیمودن بازدید
cross examination U تحقیق چندجانبه بازپرسی کردن روبرو کردن شواهد استنطاق کردن
surveys U براورد کردن نقشه برداری کردن از مساحی کردن پیمودن بازدید
to temper [metal or glass] U آب دادن [سخت کردن] [آبدیده کردن] [بازپخت کردن] [فلز یا شیشه]
orient U جهت یابی کردن بجهت معینی راهنمایی کردن میزان کردن
concentrates U غلیظ کردن متمرکز شدن اشباع کردن سیر کردن
concentrate U غلیظ کردن متمرکز شدن اشباع کردن سیر کردن
serves U نخ پیچی توزیع کردن تقسیم کردن خدمت نظام کردن
concentrating U غلیظ کردن متمرکز شدن اشباع کردن سیر کردن
calk U بتونه کاری کردن زیرپوش سازی کردن مسدود کردن
buck up U پیشرفت کردن روحیه کسی را درک کردن تهییج کردن
tae U پرش کردن با پا دفاع کردن و با پا ضربه زدن و خرد کردن
serve U نخ پیچی توزیع کردن تقسیم کردن خدمت نظام کردن
served U نخ پیچی توزیع کردن تقسیم کردن خدمت نظام کردن
assigns U مامور کردن محول کردن واگذار کردن سهمیه دادن
assigned U مامور کردن محول کردن واگذار کردن سهمیه دادن
to inform on [against] somebody U کسی را لو دادن [فاش کردن] [چغلی کردن] [خبرچینی کردن]
assign U مامور کردن محول کردن واگذار کردن سهمیه دادن
assigning U مامور کردن محول کردن واگذار کردن سهمیه دادن
to appeal [to] U درخواستن [رجوع کردن به] [التماس کردن] [استیناف کردن در دادگاه]
soft pedal U رکاب تخفیف صدا وسیله خفه کردن صدا بارکاب پایی صدا را خفه کردن در سخن امساک کردن مبهم کردن
soft-pedaling U رکاب تخفیف صدا وسیله خفه کردن صدا بارکاب پایی صدا را خفه کردن در سخن امساک کردن مبهم کردن
soft-pedaled U رکاب تخفیف صدا وسیله خفه کردن صدا بارکاب پایی صدا را خفه کردن در سخن امساک کردن مبهم کردن
soft-pedal U رکاب تخفیف صدا وسیله خفه کردن صدا بارکاب پایی صدا را خفه کردن در سخن امساک کردن مبهم کردن
soft-pedalled U رکاب تخفیف صدا وسیله خفه کردن صدا بارکاب پایی صدا را خفه کردن در سخن امساک کردن مبهم کردن
soft-pedals U رکاب تخفیف صدا وسیله خفه کردن صدا بارکاب پایی صدا را خفه کردن در سخن امساک کردن مبهم کردن
soft-pedalling U رکاب تخفیف صدا وسیله خفه کردن صدا بارکاب پایی صدا را خفه کردن در سخن امساک کردن مبهم کردن
crossest U تقاطع کردن برخورد کردن قطع کردن یک مسیر
married under a contract unlimited perio U زن گرفتن شوهر کردن مزاوجت کردن عروسی کردن با
infringe U تخلف کردن تجاوز کردن تجاور یا تخطی کردن
to use effort U کوشش کردن بذل مساعی کردن سعی کردن
crosses U تقاطع کردن برخورد کردن قطع کردن یک مسیر
sterilised U گندزدایی و ضد عفونی کردن خنثی کردن بی اثر کردن
sterilises U گندزدایی و ضد عفونی کردن خنثی کردن بی اثر کردن
exploit U استخراج کردن بهره برداری کردن از استثمار کردن
to wipe out U پاک کردن محو کردن نابودکردن نیست کردن
infringed U تخلف کردن تجاوز کردن تجاور یا تخطی کردن
exploiting U استخراج کردن بهره برداری کردن از استثمار کردن
cross U تقاطع کردن برخورد کردن قطع کردن یک مسیر
preach U وعظ کردن سخنرانی مذهبی کردن نصیحت کردن
crosser U تقاطع کردن برخورد کردن قطع کردن یک مسیر
preached U وعظ کردن سخنرانی مذهبی کردن نصیحت کردن
preaches U وعظ کردن سخنرانی مذهبی کردن نصیحت کردن
infringing U تخلف کردن تجاوز کردن تجاور یا تخطی کردن
infringes U تخلف کردن تجاوز کردن تجاور یا تخطی کردن
sterilising U گندزدایی و ضد عفونی کردن خنثی کردن بی اثر کردن
point U اشاره کردن دلالت کردن متوجه کردن نکته
Recent search history Forum search
more | برای این معنی از دیگران سوال بپرسید. (Ask Question)
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Perdic.com